رمان بازگشت به لموریا| پست هشتم
نوشته شده توسط:ارغوان در رمان بازگشت به لموریا » جلد اول | ۲۱ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۳:۲۰ | ۰ دیدگاهسفینه ای با چراغ سبز
ساعت 12 شبه و تازه کار پاکنی و کاشت بوته های گوجه رو تموم کردیم. پارسا چند تا گیاه دارویی جدید رو قصد داره بکاره و داره درباره ی معماری یه گلخونه ی جمع و جور تحقیق می کنه. گیاهای مورد علاقه ی من از خانواده ی گل گاو زبون هستن. هنوز نتونستیم یه نژاد خوب از این گیاه رو پرورش بدیم. حدس من اینه که باید خاک مناسب تری ایجاد کنیم اما پارسا میگه باید فرکانس محیط رو افزایش بدیم.
پروانه های سفید و آبی رنگی کم کم دارن به حیاط میان. تعدادشون از وقتی که گل های زینتی می کاریم بیشتر شده.
لوسی خواب جدیدش رو در قالب یک تکست فرستاده و اولین باره که میبینم نسبت به تعبیر شدن خوابش علاقه نشون داده. لوسی نوشته: خواب دیدم برای خرید کفش به بازار رفتم. بازار شلوغ بود و انگار مردم داشتن برای سال نو آماده می شدن. اون ها خوشحال بودن اما نمی دونستم علتش چیه.
توی انتخاب کفش مشکل داشتم چون به خاطر مشکل پاهام نمی تونستم هر کفشی بپوشم. کفشای راحت و ساده هم یا برام گشاد بودن یا طراحی زیبایی نداشتن. فروشنده سعی داشت کمکم کنه؛ یه کفش پاشنه دار و خوش برش نشونم داد. امتحانش کردم اما بهش گفتم نمی تونم با اینطور کفشا راه برم. گفت پس کفشای رنگی رو امتحان کن.
صحبتمون به رنگ ها رسید. می گفت هر بار که نزدیک به فلان واقعه ی نجومی میشیم، عده ی زیادی دنبال لباسای رنگ روشن می گردن مخصوصا رنگ سفید. چون توی اون روز فاصله شون تا زمین 50 متر میشه و خیلیا دوست دارن که دیده بشن. گفتم درباره ی این واقعه ی نجومی توی یه کتاب خوندم اما مطمئن نبودم صحت داشته باشه.
اون کتاب در اصل به زبان فرانسوی بود. فروشنده یه کاغذ کوچیک نشونم داد و گفت: این تنها چیزیه که از این کتاب به فارسی ترجمه شده.
گفتم: خیلی کمه، باید بیشتر در موردش کار بشه.
همون موقع چند نفر وارد مغازه ی کفش فروشی شدن و اونجا شلوغ شد. دختری اونجا بود که لباس صورتی ساتن و بلندی پوشیده بود که زرق و برق زیادی داشت. با دیدن من گفت: چرا هر جا میرم تو رو می بینم؟
خندیدم، جوابی نداشتم که بدم.
زنی از مغازه خارج شد، به شوخی به دوستم گفتم: اون زنه همه جا دنبال یه زن خوب برای پسرش می گرده، حواستون بهش باشه.
خواب ورق خورد. شب بود، نزدیک عید بود و هنوز هوا کمی سرد بود. آسمون صاف بود. داشتم برای خودم شعر می خوندم و توی عالم خودم شاد بودم. دستمو مثل تلسکوپ کردم و خواستم که به ستاره ها نگاه کنم. گوشه ی آسمون چیزیو دیدم که با ستاره ها فرق داشت. مشخص بود نیم رخ یه سفینه است و مثل یه خط صاف بود. چراغی وسط این خط بود، یه چراغ سبز رنگ. و دو چراغ دو طرف سفینه بود به رنگ زرد روشن یا سفید. ذوق زده شدن و می خندیدم. خوشحال بودم که اینجان و انرژی و خرد زیادی از سمتشون احساس کردم.
سفینه حرکت کرد و وسط آسمون رفت و اینقدر دور شد که اندازه ی یه ستاره شد. با خودم گفتم پس اون ها می تونن خودشون رو شبیه ستاره ها هم کنن.
حس میکنم بعد از این که تصمیم گرفتم وقت بیشتری رو به کار هایی اختصاص بدم که باعث شه به واسطه ی تخصصم کمکی به آدم ها برسه این خواب رو دیدم اما درباره ی کفش ها و لباس ها می تونی بهم توضیح بدی؟
در جواب میگم: اول بذار درباره ی اون شوخی جالب توی خواب و اون زنی بگم که داشت برای پسرش دنبال زن می گشت. این سمبل می تونه نماد موقعیت های مختلفی باشه که توی جامعه به وفور هستن و میشه با پیگیریشون یه معنی سریع و سر سری به زندگی داد و ذهن و فکر رو مشغول کرد تا صرفا بگذره. درست مثل آدم هایی که برای وقت گذرونی و از بین بردن بی حوصلگی سراغ دانشگاه یا بچه دار شدن میرن یا شغلایی رو پیش می گیرن که صرفا ثروت زیادی براشون فراهم کنه و در نظر نمیگیرن این شغل از نظر عقلانی چه ضرری داره به خودشون یا دیگران میزنه.
کفش می تونه نماد ایده، ابزار فکری یا اون دسته از انگیزه هایی باشه که به ما کمک می کنن که وارد جامعه بشیم و نقشی ایفا کنیم. توی خواب به خاطر احساس عدم تعلق به زمین یا حتی ممکنه به خاطر احساس ضعیف بودن از نظر روانی (سمبل پاهای ضعیف) خودت رو از پوشیدن کفش های خاصی منع کنی. به هر صورت خودت هم میدونی که شکل کفش مهم نیست حتی در قید لباس های رنگی هم نیستی. چون میدونی این ها وسیله هستن. برخی افراد هستن که احساس می کنن برای تاثیر گذاشتن روی جامعه حتما باید یک ویژگی خاص، شانس یا ثروت زیادی داشته باشن و در غیر این صورت، کار هایی که انجام میدن تاثیر گذار نیست. اون ها مدت های زیادی از عمرشون رو بدون انجام کار مفید تلف می کنن در حالی که با همون کفش های ساده هم میشه مسافت زیادی رو طی کرد، چه بسا راه رفتن باهاشون ساده تر از راه رفتن با کفش های پر زرق و برق و خاص باشه. آدم های حسود زیادی اغلب توی راه آدم هایی که ساده اما ممتد حرکت می کنن پیدا میشن. چون فکر می کنن حتما همه باید ویژگی و شانس خاصی داشته باشن تا بتونن توی مسیر باشن. ولی تو حتی با وجود ضعفی که به طور ناخواسته داری، داشتی برای حضور توی جامعه آماده می شدی و دنبال برنامه ی جدید تری بودی در واقع (سمبل خرید کفش-سمبل کفش جدید) با این که اون دختر، بار ها تو رو دیده بود اما تو صرفا به واسطه ی لباس صورتی جدیدی که خریده بود اون لحظه دیدیش. تمرکز روی جلب توجه کردن صرفا نتیجه ی موقت و کمی داره، اما آدم های پر تلاش، جاودانه و متعلق به آینده هستن. توی بسیاری از متون از موجودات فضایی تکامل یافته با لفظ "آیندگان ما" یاد میشه. یعنی ما هم در آینده شانس تبدیل شدن به این موجودات پر از خرد و آگاهی رو داریم. دیدن آینده (سمبل سفینه) تو رو سرشار از شادی کرد و می تونه نماد همین تلاش جدیدت برای تاثیر گذاشتن و ساختن آینده باشه که همزمان باعث احساس شادی قلبیت شده.
لوسی چند تا ایموجی خنده می فرسته و میگه: حقیقتا قبل از دیدن این خواب موضوعی ذهنمو مشغول کرده بود و در موردش ایده ای نداشتم. داشتم فکر می کردم که شاید محتوای عامه پسند و مبتذل راه خوبی برای کسب یه شهرت اولیه و بعد ارائه ی محتوای خوب باشه که فکر می کنم جواب سوالم رو گرفتم؛ تولید محتوای خوب نیاز به صبر و حوصله ی زیادی داره و کار ذهنی بیشتری می طلبه اما حوزه ی تاثیرش بیشتره و به قول هانیبال لکتر: تمام چیز های خوب نصیب آدم هایی میشه که صبر می کنن.
غذا های فراوری شده
دیشب تا صبح به همراه لوسی در حال ویراستاری یه کتاب بودیم و می تونم بگم با توجه به حجم کتاب تازه مقدمه اش رو تموم کردیم. ساعت 5 صبح بود که خوابم برد. بر حسب عادت هر چند ساعت یکبار بیدار شدم اما در مجموع خواب عجیبی بود. نزدیک ظهر بود که خواستم از خواب بیدار بشم. اما خیلی خسته بودم. لحظه ای چشم باز کردم و دیدم که پارسا اومد توی اتاق و گوشیشو برداشت اما بلافاصله خوابم برد. سعی داشتم بیدار بشم اما ناآگاهانه وارد سطحی از خواب شدم.
توی خواب پتومو دور خودم پیچونده بودم و توی خونه ی خواهرم قدم می زدم. تلویزیون روشن بود و داشت فیلم کمدی پخش می کرد. این خواب یه برون فکنی نبود. ساخته ذهن خودم بود و منطبق با واقعیت خونه ی خواهرم نبود. به طور مثال اونجا میز مراقبه ی خودمو دیدم و خواهرم مشغول ساخت ماکت بود. توی واقعیت به ساعت ماکت علاقه ای نداره. نشستم پیشش با هم حرف زدیم و خندیدیم. خواستم فیلمی که دیدم رو براش تعریف کنم. چند کلمه گفتم اما خسته بودم و چند لحظه پلکم افتاد. یه خونه ی سنگی با سنگ های مستطیلی زیبا کنار صخره ای توی دل دریا دیدم. پلکان بزرگی داشت اما یه خونه ی سلطنتی نبود. جای دنج اما عجیبی بود چون اون حوالی، دیگه نمی تونستی خونه ی دیگه ای ببینی.
من زن جوانی بودم و ظاهرم کاملا با زندگی فعلی فرق داشت. اون لباس هایی که پوشیده بودیم اصلا شبیه لباس های زمینی نبود. مو های بلند و مشکی رنگ صافی داشتم و به نظر می رسید حال روانی خوبی دارم. در حال سفر با همسرم و یه عده از دوستانمون بودیم. همسرم یه خواننده ی حرفه ای بود. ظاهرا دور تر از این محل از ما دزدی شده بود و با تعقیب درد به اون خونه رسیده بودیم. دزد سعی کرد خودش رو مخفی کنه. احتمالا دزد همسر همون خانوم ساکن خونه بود و در ادامه متوجه شدیم که اون خانوم، رابطه ی خویشاوندی با یکی از اعضای گروهمون داره. فامیلی خانوادگیشون رو درس یادم نیست و چیز سختی بود. فرض می گیریم خانواده ی تامپسون بودن. به هر صورت خانوم تامپسون ما رو دعوت کرد تا اون جا مدتی بمونیم.
هر چند اون ها به نظر روستایی یا دور از تمدن بودن اما توی همون منطقه و دور از تمام آدم ها، برای خودشون چندین آلونک ساخته بودن. هر وقت آلونک کنار دریا در معرض بالا اومدن آب دریا قرار می گرفت به آلونکی دور تر می رفتن. ما رو به جایی میون صخره بردن. دیدم که ردیفی از مانکن های لباس زنونه با لباس های مجلسی زیبایی چیده شده که ظاهرا منتظر یه سفینه یا همچین چیزی بودن تا بیاد و این لباس ها رو ببره به شهر و فروش برن. همسرم و دوستانش مشغول صحبت و خوردن عصرونه بودن. در واقع آقا دزده آدم بدی نبود و باهاش رفاقتی درست کردیم و به دلایل خاصی گاها دزدی میکرد. شاید یکی از دلایلش همین بود که فکر می کرد ما گروهی از آدم های پولدار هستیم که به اون وسیله ای که از ما دزدیده نیازی نداریم.
من لباس مورد علاقه ام رو شسته بودم و داشتم می چلوندم که دیدم آب دریا داره مجددا بالا میاد ولی کسی لباس های مجلسی رو بر نمی داره و ممکنه کاملا خیس بشن. البته با خیس شدنشون مشکلی نداشتن. اون ها از جنسی شبیه نانو بودن اما خب باز هم منطقی نبود که لباس ها رو به حال خودشون بذارن.
کنار ردیف لباس ها راه رفتم. اون ها برای نژادی بزرگ تر از یک انسان معمولی دوخته شده بودن. جلوتر که رفتم ردیف بعدی رو دیدم. لباس های رنگی تر و فانتزی تری بودن اما همگی زنونه و مجلسی با دامن های بلند پف پفی. طراحی این لباس ها برام عجیب بود چون مردم تمدن و نژاد من همچین لباس هایی نمی پوشیدن. حدسم این بود که این لباس ها در اصل برای یه تمدن افسانه ای و باستانی که پنهان از چشم تمدن ما زندگی می کنه دوخته شدن.
صدایی رو از داخل آلونک شنیدم. خانوم تامسون داشت گله می کرد و می خواست که ترتیبی داده بشه که دختر کوچیکشون هم به شهر بره و بین موجودات مدرن زندگی کنه. خانوم تامسون از این که دخترشون توی اون محیط منزویانه رشد کنه خوشش نمی اومد. اما من دوست داشتم جای اون دخترک باشم و اون جا زندگی می کردم. استرس زندگی توی یه شهر شلوغ منو به سطوح آورده بود. البته اینو هم بگم که خانواده ی تامپسون تجهیزات خوبی داشتن و دور بودنشون از تمدن به معنی دور بودن از علم نبود.
خوانواده شون 4 نفره بود. دو دختر و پدر و مادر. دختر بزرگتری داشتن که تقریبا هم سن من بود. اون ها عادت های غذایی خاصی داشتن و خودشون تونسته بودن یک سری خوراکی ها رو پرورش بدن. توی شهر مدرن، بیشتر از غذا های فراوری شده استفاده می کردیم و خیلی از گونه های گیاهان خوراکی رو دیگه اصلا نداشتیم.
گرچه پرورش گیاهان خوراکی توی اون محیط به نظر کار سختی بود اما برای اون نابغه های دور از جامعه، این کار باعث شده بود که تا حد زیادی نسبت به دیگران بی نیاز بشن. یکی از این خوراکی ها که برای ما فوق العاده جدید و خوش طعم بود چیزی شبیه به گوجه فرنگی بود که با نمک دریا سرو میشد. این گوجه اون قسمت لزجی و هسته ها رو نداشت و تماما یک گوشت خوش طعم و لذیذ داشت. خانواده ی تامسون به ما میگفتن که با کم شدن گیاهان قرمز، رنگ هاله ی تمدن مدرن به شدت آسیب دیده اما ما متوجه نمی شدیم که این حرف چه معنی ای داره و چه عواقبی به دنبال داره.
دختر بزرگتر خانواده ی تامپسون و مادرشون با من جور خاصی برخورد می کردن. متوجه شدم اون ها از نوعی شهود یا قدرت درمانگری برخوردارن. عقیده داشتن که من رنگ قرمز کمی توی هاله ی انرژیم دارم و این موضوع باعث برخی ضعف هام هست من جمله این که نمی تونم راحت صحبت کنم.
برام یک بلوز و شلوار جالب و خوش دوخت از جنس همون پارچه های براق و زیبا ساختن که آلبالویی رنگ بود و مدام از اون گوجه فرنگی ها بهم تعارف می کردن مخصوصا وقتی حین صحبت باهاشون انرژی کم میاوردم یا نمی تونستم راحت حرف بزنم. توی زندگی فعلی هم وقتی نمی دونم چجور حرفم رو به زبون بیارم یه رنگ قرمز اضافی روی هاله ام دیده میشه، که نماد انسداد چاکرای ریشه هست و نماد ترسی هست که از حرف زدن یا اظهار نظر دارم.
منتظر فرصت بودم تا محبتشون رو جبران کنم. متوجه شدم غذایی توی شهر سرو میشه که اون ها بهش علاقه دارن اما مدت زیادی از آخرین باری که سرو کرده بودن گذشته بود. اون شب هم دوباره شاد بودیم و با هم وقت می گذروندیم. یک جور شیرینی درست کرده بودن که درونش از گیاهان دریایی استفاده شده بود. کمی ظاهرش شبیه سوشی بود اما درشت تر و یه جور خامه ی مخصوص داشتن. زیاد شیرین نبود اما طعم بخصوصی داشت که مناسب جشن و مهمونی بود.
شوهرمو کنار کشیدم و گفتم که به خاطر یه سری کارا که کنسل کردم 10 هزار تایی پول برام مونده و در طول سفر دیگه بهش نیازی نداریم. می خواستم که اگر بشه فلان خوراکی رو از شهر سفارش بدیم تا به تعداد به این جا بیارن. به نظرت مشکلی نیست؟
شوهرم یه جورایی از دستم حرصش گرفت که چرا بابت همچین مسائلی این طور نگرانم و مشورت می گیرم و دو دلم؟ ظاهرا این مشکل من توی حرف زدن یا تله پاتی به خاطر همون کمبود رنگ قرمز هاله ام بود.
به هر صورت فقط میدونم که رفاقتی بین ما و اون خانواده شکل گرفت. البته آقای تامپسون همچنان آدم ضد اجتماعی بود اما متوجه شدم آدم بد خلق و بد جنسی نیست و حتی اون دختر بزرگ تر هم یک دختر خوانده بود که اون هم فردی به شدت جامعه گریز بود و به میل خودش داشت اونجا زندگی می کرد و اصلا هوس بازگشت به شهر رو نداشت. اون ها چند فرد نابغه اما جامعه گریز بودن که تونسته بود یک تمدن پیشرفته و کوچک برای خودشون درست کنن. متاسفانه خوابم بیشتر از این طول نکشید اما واقعا خواب لذت بخشی بود.
نظرات
ارسال نظر