رمان بازگشت به لموریا| پست هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

جلوگیری از رفتار شبکه ای

دیشب تا ساعت 5 صبح کار می کردم و تقریبا تمام کار های ریز و درشت عقب افتاده مو تموم کردم، بعدش تا الان که ساعت 3 ظهر هست خواب بودم. خواب می دیدم که سعی داشتم عضو یه گروه با شغلی عجیب باشم. زن هایی که به مهمونی های سفارشی می رفتن و مشغول کارایی مثل نقاشی و فیلم دیدم و شعر خوندن می شدن تا صاحب مهمونی که معمولا آدم های تنها و مغروری بودن یه سرگرمی داشته باشن. ترتیب دادن اینطور مهمونی ها هم کار لاکچری ای به حساب میومد. من اصرار داشتم که بذارن منم وارد اون شغل بشم چون احساس می کردم من بهتر از اون زن های عموما بی سلیقه که کار رو سرسری گرفته بودن و براشون جنبه ی وقت گذرونی داشت کار کنم.

مسئولین اون گروه سعی داشتن منو منع کنن و می گفتن هنوز باید بری مدرسه و درس بخونی و تجربه ات از زندگی کمه، اما من می گفتم نه من به اندازه ی کافی زندگی کردم و اشاره می کردم به افرادی که قلبمو شکستن.

این خواب برای من سمبل کار هایی هست که هر چند کار هستن اما بیشتر تغذیه کننده ی ایگو هستن و لزوما فایده ای به دنبال ندارن یا یه جورایی هر چند در ظاهر منفعت دارن اما مضرات غیر مستقیم زیادی دارن.

اگر فرض بگیریم تمام افرادی که توی خواب دیدم حتی مشتری های اون شغل، سمبل دیدگاه ها و افکار مختلف ذهن خودم هستن، میشه گفت اون ها افکاری هستن که از قشر های خاصی از جامعه مثل بورژوا ها یا قشر های بالاتر الهام گرفتم و از یه سری جهات از این افکار خوشم میاد و بعضی کار هایی که انجام میدم باعث میشه به این افکار وابسته شم و بیشتر از الگوی این افکار برای پیشبرد زندگیم استفاده کنم.

اما دقیقا نمی تونم بگم با کدوم کار یا فعالیتم دارم این ایگو رو تقویت می کنم. مثلا در مورد شغل فعلیم حقیقتا می دونم که صرفا انجامش میدم چون برام راحته و در آمد خوبی داره، برای من شغل راحتیه چون سال هاست تخصص مربوط بهش رو پی گرفتم، و حتی اگر این شغل هم نباشه، برای گذران وقت و کنجکاوی های خودم کار ترجمه رو انجام میدم. اما اینو هم خوب می دونم که این افرادی که در حال حاضر براشون کار می کنم از این ترجمه ها برای پر کردن سایتایی استفاده می کنن که منفعت خاصی برای مردم ندارن و اغلب فقط می خوان کالا یا خدمات خودشون رو قالب کنن در حالی که می تونن از اون وقت و تخصص و امکاناتی که دارن، برای فعالیت هایی که منفعت عمومی بیشتری داره استفاده کنن. گرچه من احساس می کنم این خواب داره به مساله ی مهم تری اشاره می کنه.

دیشب توی نامه ام به لمور ها گفتم که چند وقته دوست دارم بتونم ادبیات روزنامه نگاری رو یاد بگیرم و بتونم برای یه روزنامه یا خبرگزاری تحلیل بنویسم. من هیچ دلیلی غیر از ایگو برای این آرزو ندارم چون اگه انرژیمو بذارم برای ترتیب دادن یه ادبیات ساده تر و عامیانه تر و نوشتن مطالبی که مردم بتونن راحت تر مطالعه کنن، و البته خودم موضوعات نوشته هام رو انتخاب کنم، دیگه این ایگوی مذکور تغذیه نمیشه و انرژیم صرف مسیری میشه که سود بیشتری به دیگران میرسونه و در مجموع خودم هم تحت فشار روانی کمتری کار می کنم.

البته من دیشب چیز های دیگه ای هم از لمور ها خواستم. گفتم که آیا توی دنیای شما چیزی به اسم رسانه و روزنامه یا سایت های اطلاع رسانی وجود داره؟ و گفتم اگر که سوالی وجود داره که دوست داشتن از خودآگاه فعلیم بپرسن و اطلاعاتی به دست بیارن من دوست دارم که بتونم درباره ی این سوالات فکر کنم و دیتاهایی که لازمه رو بنویسم.

بهتره از این به بعد بیشتر درباره ی علت آرزو هایی که درونم شکل می گیره و پی گیری هایی که انجام میدم آگاهی کسب کنم. چون هر چند اون آرزوی خاص محقق نشه اما در نهایت مقدار زیادی از وقت و انرژیم به هدر میره. این خواسته ی من درباره ی روزنامه نگاری برای شرایط فعلی من مناسب و مفید نبود.

سابلیمینال پشم ریزان

تقریبا ساعت 10 شبه، کارهام تموم شده و مشغول استراحتم. امروز برادر زاده ی پارسا تماس گرفته بود و از طریق تماس تصویری با منم صحبت داشت. اون به عنوان یکی از شوخ طبع ترین افرادیه که تا به حال ملاقات کردم و امشب هم داشت از تجربه ی جالبش که در واقع فقط قرار بود یه شوخی باشه می گفت. اسم این برادر زاده ی گرامی ارشیا هست و هر چند ظاهرا یه فرد مدرن و کم سن و دور از هر نوع فراست و سیاهته، حساسیت بسیار بالایی نسبت به انرژی داره و ادبیاتش در توصیف تجربیات انرژیکیش، همیشه برام جالب بوده. اینطور که می گفت یه فایل سابلیمینال رفع مو های زائد دانلود کرده و متوجه شده که تونسته تغییرات قابل توجهی ایجاد کنه. ارشیا توی مراقبه و بردن ذهنش به حالت تلقین پذیری و آلفا به حد قابل قبولی رسیده. در واقع اینطور فکر می کنم و این باعث شده که حین برخورد با اشکال مختلف انرژی سریعتر واکنش نشون بده. حین مراقبه با این فایل متوجه شده که اول از همه چاکرای قلبش روشن شده و انگار فرمان هایی رو به سطح پوست یا ریشه ی مو ها و برخی نقاط بدن ارسال می کرده.

ارشیا احساس می کنه که کم کم سلول های ریشه ی مو یا سلول هایی که در سطح پوست و نقاط مرتبط بهش ساکن هستن شروع به فعالیت کردن و این فعالیت رو به صورت گرما و حرارت و حباب های گرمی که در حال حرکت زیر پوست هستن احساس کرده. ارشیا می گفت که هر چند چاکرای قلب ابتدا فعال شد اما چاکرای شبکه ی خورشیدی یا چاکرای شکم که با سیستم عصبی مرکزی در ارتباطه، فعالیت شدید ترش رو آغاز کرد و حرارت بیشتری ایجاد شد. ارشیا می گفت: احساس کردم که حباب هایی از انرژی های کهنه و ناراحت کننده یا دردناک یا انرژی هایی که به هر صورت نیازی بهشون نبود آزاد میشن و از بدنم خارج میشن. این موضوع مخصوصا از طریق کف پا ها و دست ها و انگشت ها محقق می شد. دردناک ترین این حباب ها ساکن قسمت هایی از بدنم بودن که بیشتر از همه ازشون نفرت داشتم.

ظاهرا فایلی که ارشیا استفاده کرده بود چندان روی فرکانس تاکید نداشته و فقط تکرار در هم تنیده ی یک سری جملات تاکیدی به زبان انگلیسی بوده. این گزارش حقیقتا منو به فکر فرو برده چون باعث شده بتونم بعضی از ساز و کار های انرژی و نحوه ی استفاده ازش رو درک کنم. و این که ما چطور اراده ی انجام کار های مخرب یا مثبت رو به مرور و با مسائلی که روشون تمرکز می کنیم به دست میاریم. از اون جایی که اغلب افکار و احساساتی که در موردشون تمرکز می کنیم کنترل نشده هستن یا در صورت منفی بودن تلاش نمی کنیم که مهارشون کنیم، زمانی که به صورت یک رفتار یا تصمیم مخرب هم ظاهر می شن اطلاعی در مورد نحوه ی شکل گیریشون نداریم.

دبیرستان دخترانه

ساعت تقریبا 1 شبه و هنوز سخت مشغول کارم. روز عجیبی داشتم. برای خرید از خونه بیرون رفتم. مغازه ای که همیشه ازش خریدای خونه رو انجام می دادم بسته بود برای همین مقدار بیشتری پیاده روی کردم تا به خیابون دیگه ای رسیدم. توی مغازه یک نفر من رو شناخت، منم البته بلافاصله به یادش آوردم چون توی سال های اخیر، بار ها توی خواب دیدمش. یکی از دوستان دوران دبیرستانم به اسم ساناز. عطر تندی زده بود و آرایش تند و تیز جالبی داشت. راستش بر خلاف معلم و بعضی از هم کلاسی هام، خیلی هم دوستش داشتم چون آدم سرزنده و شادی بود. اما امروز مسائلی برام یادآوری شد که خیلی هاش رو هنوز هم واضح به یاد نمیارم. ساناز از روز هایی می گفت که با دو نفر دیگه و پشت تپه ی کنار مدرسه، یه پاتوق داشتیم و اون جا سیگار می کشیدیم و ظاهرا چند بار هم قرص خوردیم. ساناز هنوز هم زیاد سیگار می کشه و توی سبد خرید امروزش هم بود. یادم اومد که مدت زیادی نفس کشیدن برام سخت شده بود و خواب راحتی هم نداشتم. یک روز توی راه مدرسه پسر بچه های دبیرستانی همزمان تعطیل شده بودن. اون ها سر و صدای زیادی می کردن و گاهی سر به سر عابرا میذاشتن. روزای پیش هم گاهی شده بود که متلک بشنوم یا سر به سرم بذارن یا حتی تنه بزنن اما اون روز مچ یکیشون که تنه زد رو محکم گرفتم.

تصویر دعوا رو درست یادم نمیاد اما کتکش زدم. صدای گریه ی شدید یه بچه رو یادم میاد. اما یه پسر دیگه که احتمالا دوست یا هم کلاسی همون پسر بود بلافاصله حمله کرد. هر دو بچه رو اون روز کتک زدم. دوستانم سعی کردن یه لحظه جلومو بگیرن و بعدش هم سعی کردن بهم بگن که سعی کنم آروم باشم و اهمیت ندم. درگیر شدن با دیگران کاری نبود که از من ساخته باشه مخصوصا این که از بچگی بدن ضعیفی داشتم.

امروز که ساناز رو دیدم درباره ی خاطراتی می گفت که به یاد نمیارم. ظاهرا یک روز با یکی از معلم ها هم درگیر شده بودم و تا چند هفته کمتر توی مدرسه دیده می شدم. مدرسه قصد داشت اخراجم کنه اما پدر و مادرم اصرار کردن تا این اتفاق نیوفته و خیلی رفتار های ناخوش آیند و انتقام جویانه ی دیگه که وقتی یادشون میوفتم خیلی احساس ناراحتی و پشیمونی بهم دست میده.

گذشته ها و آینده ها

توی فکر های دور و درازی غرقم که متوجه میشم لوسی پیام داده. اون در واقع اسمش لوسی نیست اما آشنایی ما از طریق توییتر رقم خورد و اون جا اسم اکانتش لوسی بود. لوسی به خاطر مطالبی که درباره ی روان می نوشتم ظاهرا خوشش ازم اومد. گرچه الان دیگه توییتر فعالیت ندارم اما دوستی من با لوسی ادامه دار شده. از معدود افرادیه که نوتیف پیام هاشو روشن گذاشتم چون آدم مطبوع و دوست داشتنی ای هست. با هم بیشتر از یک ساعت صحبت می کنیم گرچه قبلا بیشتر از این ها حرف می زدیم چون وقت هر دوتامون آزاد تر بود. لوسی حدودا چهار سالی از من بزرگتره و به صورت خصوصی زبان فرانسوی یاد میده. هیچ وقت تا به حال از نزدیک ندیدمش. آدم جامعه گریز و به شدت افسرده ایه و گزارشات زیادی از خواب ها و تجربیاتش آرشیو کردم چون خیلی از حالاتش برام مبهم بودن. اون حقیقتا آدم بدی نیست و من آرزو دارم یه روز بفهمم چرا گاهی قلب آدم های خوب پر از غم ها و زخم های بزرگ میشه.

لوسی درباره ی بچه گربه های جدیدش میگه اینطور که تعریف کرد و البته با عکس ها هم مطابقت داشت ظاهرا سابق بر این، یه گربه توی حیاط خونه اش دو تا توله به دنیا میاره. یه گربه ی سیاه و یه گربه ی سفید. گربه ی سفید مونث و گربه ی سیاه مذکر بود. بعد از مدتی گربه ی سفید بچه دار میشه. 3 تا توله ی جدید. که 2 تا از توله ها سیاه هستن و کاملا شبیه گربه ی سیاه برادری که سابقا بهش اشاره کرده بودم. در واقع گربه ی سفید از برادر خودش حامله میشه و الان لوسی در حال مراقبت از نوادگان همون خاندانه.

لوسی دچار یه بیماری جدیده که روی جامعه گریزی و شیوه ی زندگیش بی تاثیر نبوده. من چیز زیادی از این بیماری نمی دونم ولی یک بار به من گفت که فلج فرانسوی هستش احتمالا اما بابتش تا حالا سراغ دکتر نرفته. برای دکتر نرفتنش هم دلایل مختلفی گفته. یک بار گفت به عصا و مشکلش عادت کرده و یک بار هم گفت که این یه مشکل مادرزادیه که حل نمیشه.

راستش منم احساس می کنم که لوسی به این وضعیت علاقه داره و یک جورایی به خاطر مسئولیت هایی که می تونه به واسطه ی این مشکل از سر خودش باز کنه ترجیح میده که این حالت رو حفظ کنه.

لوسی امشب حرف جالبی گفت. صحبتمون رسید به مباحثی درباره ی گریه و غصه خوردن. اون به شوخی این حرفا رو می گفت اما حرفاش به نظرم قابل تامل بود. اون می گفت ما حین گریه کردن مقدار زیادی اشک یا مخاط رو ممکنه از دست بدیم. شاید این مواد خیلی اوقات جزو موادی هستن که بدن بهش واقعا نیاز داره. لوسی گفت که توی دوره های اوج افسردگیش که تقریبا هر روز مقداری گریه میکنه، موهاش شروع می کنه به ضعیف شدن و ریختن. امشب می گفت که خیلی وقته دارو مصرف نمی کنه و دیگه هم قصد نداره این کارو انجام بده.

درباره ی شغلم پرسید، گفتم که امروز 1 تومن به ازای هر کلمه به حقوقم اضافه کردن و قصد دارم به پاس این اتفاق مبارک پاستیل بخرم. من و لوسی گاها از طریق پست و اینترنتی هدیه هایی فرستادیم. امشب هم براش پاستیل و آبنبات چوبی خریدم و ارسال کردم. گرچه خودم اصلا پاستیل دوست ندارم.

لوسی ازم پرسید: ارغوان به نظر این دنیا ارزش موندن داره؟ (این طور سوالات رو بعد از شروع کرونا ویروس زیاد تر میپرسه)

در جواب گفتم: سیاره ی ما برای زندگی جای خوش آیندی نیست، حداقل برای خیلی از آدم ها. تو با عقل و خرد خودت تا حدی یک حاضیه ی امن برای خودت ساختی اما حق هم داری، به طور مثال اگر یک جنگ عالمگیر رخ بده، نه برای من و نه برای تو ممکنه جای امنی پیدا نشه. اما میدونی که ما آدم ها قابلیت تغییر داریم و می تونیم چیز هایی رو به تدریج یاد بگیریم. همین زبانی که به دیگران یاد میدی خودش یه ابزار به درد بخور برای یادگیریه و باعث تعامل بیشتر آدم ها یا دسترسیشون به علوم مفید هم میشه. پارامتر های زیادی روی جواب این سوال تاثیر داره؛ آیا بودن تو مفید تره یا نبودنت؟ من خوب می دونم که دوست نداری آدم ظالم و بی رحمی باشی، و به دیگران آسیب بزنی، تو دوست نداری همچین موجودی باشی.

لوسی گفت: من دوست ندارم برم ارغوان، واقعا دوست ندارم خودکشی کنم، گرچه هنوز هم گاهی بهش فکر می کنم. درسته منم انرژی مفید بودن رو با قلبم احساس می کنم. من هیچ وقت اون تمرین های چاکرا درمانی که تجویز می کردی و به خواب هام و معنیشون توجه نکردم، اما هنوز هم وقتی بالاخره بعد از سال ها بیداری کشیدن می تونم یه هدیه برای دوستانم آماده کنم، با همه ی وجودم خوشحال میشم.

دیروز صبح داشتم یه جعبه مداد رنگی رو برای پسر بچه ای که همسایه مون هست کادو می کردم. تمام شب بیدار بودم و کار می کردم. حال چندان جالبی نداشتم و گاهی ناخواسته گریه ام می گرفت. وقتی کادو کردن جعبه تموم شد، خورشید نزدیک بود که طلوع کنه. احساس کردم نور شدید زمردی رنگی بالای سرم ظاهر شد و مستقیم وارد قلبم شد. اونقدر این انرژی شدید بود که مثل آدم هایی که می خوان مراقبه انجام بدن دراز کشیدم و چشمامو بستم. احساس کردم توی هیچ ترین و خالی ترین نقطه ی دنیا چیزی از جنس عشق و محبت خالص هست که غیر قابل توصیفه و بهره مندی ازش هیچ مانع و محدودیتی نداره. من اونجا بودم. ترجیح میدم بهش بگم آتما. شاید من رو به عنوان یک موجود غمگین و افسرده بشناسی اما گاها شادی ای عمیق رو لمس می کنم که تا الان فقط به تو تونستم درباره اش بگم چون احساس می کنم تو این موضوع رو درک می کنی. من خیلی وقت بود که این حالت رو تجربه نکرده بودم. اما حالا احساس می کنم که ما آدم ها حقیقتا به یک هشدار یا تلنگر نیاز داریم که ما رو به سمت اون نقطه کمی هل بده. من احساس می کنم هر کس که یک بار اون کیفیت خاص رو تجربه کنه دیگه قصد نمی کنه که به دیگران آسیب برسونه یا قلبشون رو بشکنه.

بعد از صحبت با لوسی سراغ پارسا میرم. چراغ خواب رو روشن گذاشته و مشغول کار با تبلتش هست. با دیدن من لبخند میزنه و میگه: داستان این نور آبی روشنی که اطرافته چیه؟

فورا متوجه میشم که لوسی اونقدر حین گفتن تجربه اش خوشحال و هیجان زده بود که مقداری از انرژیش رو برای من فرستاد. برای پارسا درباره ی قاب عکس های جدیدی می گم که دارم آماده می کنم. درباره ی این که پشت هر کدوم از این قاب ها یه آرزو نوشتم. امروز آرزو کردم که بتونی مدلی پیدا کنم که به کمکش بتونم نقشه ی واضح تری از روان آدم ها و تاثیر آسیب دیدن هر بخش روی بقیه ی نقاط به دست بیارم.

پارسا از تجربه ی خودش توی پرورش گل و گیاه صحبت می کنه و مثل همیشه سعی داره ناخودآگاه آمیزاد رو به جامعه ی گیاهان تشبیه کنه. پارسا درباره ی لاکپشتی که امروز توی بوته های کنار خونه دیده میگه. پارسا میگه که بیشتر مراقب خودت باش، نذار مسئولیت های زیادی بهت بدن و ازت بی خوابی بکشن. پارسا پتو رو روی دستام میکشه و با تله پاتی میگه: کی گفته که من دوستت ندارم؟ چرا میذاری هیولاها وارد اتاقت بشم و گذشته رو یادت بیارن یا تو رو یاد آدم هایی بندازن که آزارت دادن یا قضاوتت کردن؟ من تو رو همین طوری که هستی دوست دارم، برای من نه کمی نه خسته کننده. تو تاج سری، تو خانوم خونه ای، دلبر و یدونه ای...

اون شب خواب دیدم که توی خونه ی روستایی پدر بزرگم هستم. بالاخونه مشرف به حیاط خونه ای بود که چند سال پیش توی شیراز دیدم. با مدیرای فروشگاهی که براشون کار می کردم رفته بودیم تا برای فروشگاه جنس عمده و جدید بخریم. اون خونه متروکه بود و فقط به عنوان انبار ازش استفاده می شد. اما مشخص بود که زمانی آدم های زیادی اون جا زندگی کردن. چقدر اون حیاط رو دوست داشتم. توی خوابم اون حیاط رونق داشت. انگار دانشجو بودم. هم اتاقیام زود تر بیدار شده بودم. دختری هم اتاقیم بود که اسمش مثل خودم اروغوان بود و صورت گرد و چشم های درشت زیبایی داشت. توی خواب می دونستم دختر درس خون و با استعدادیه و خیلی هم مهربونه. می گفت نقاشی هایی که ازش کشیدم رو هنوز نگه میداره و هر جا میره توی کوله پشتیش هست. توی خوابم ارغوان زود تر بیدار شده بود. من خواب و بیدار بودم که شنیدم داره به بقیه میگه هوس بستنی کرده. آدم سحرخیزی نبودم اما زود تر بلند شدم و رفتم که برای همه ی بچه های اون حیاط بستنی بخرم. لباس ارغوانی بلندی پوشیده بودم. لمور ها این لباس رو حین حضور در ادارات می پوشیدن اما من تقریبا همیشه همین لباس تنم بود و بهش علاقه داشتم. اما این خواب تصویری از گذشته نبود. رفتم توی مسیر و به ورودی دهکده رسیدم. تارسک و دوستش اونجا بودن. تازه کالبد قبلیش رو ترک کرده بود یا اصطلاحا تناسخش تموم شده بود و به کالبد لموری خودش برگشته بود. بر عکس چهره ی فعلیش که حسی از خشم، خودخواهی، خیانت و دروغ داره، کالبد اصلی و لموریش آدم لطیفی بود. هنوز بابت زندگی زمینی بیمار بود. هاله و سیستم انرژی و وضعیت ذهنیش رو خوب می دیدم. دوستش از خودش هم بیمار تر بود. توی خواب وانمود کرد که منو ندیده. داشت با دوستان لمورش روبوسی و احوال پرسی می کرد.

با این که مدت ها ازش بی خبر مونده بودم اما به راحتی سوابقش رو از هاله اش دیدم. اون تقریبا 30 سال بعد از من مرده بود و در طول زندگی زمینیش رنج های خیلی زیادی کشیده بود. مقداری از انرژی چاکرای قلبم رو براش فرستادم تا متوجه بشه که کینه ای بابت خیانتی که در طول تناسخ قبلی بهم کرد ندارم و دیگه قصد ندارم ازش انتقام بگیرم.

تارسک بالاخره طاقت نیاورد و بغلم کرد و گریه کرد. گفت ببخشید. حین گریه هاش چند بار گفتم که: خودت میدونی که این اتفاقات میتونست نیوفته.

منظورم این بود که می تونست تصمیم دیگه ای بگیره و جور بهتری زندگی کنه تا امروز اینطور بیمار و پر از درد و رنج به خونه برنگرده.

گفت می خوام دوباره برگردم به سطح زمین و دوباره متولد بشم. وقتی داشت حرف از تولد دوباره میزد چهره اش امیدوار و شاد بود.

خواب ورق خورد. به خوابگاه یا همون خونه برگشته بودم. ظاهرا یادم رفته بود که بستنی بخرم. گذشته رو مرور می کردم. یاد اون عده از دوستانیم افتادم که حالا روی زمین یا شاید هم سیارات دیگه بودن. یادم افتاد که دیگه نمی تونم کار خاصی برای کمک بهشون انجام بدم. چون تمدن های پیشرفته تر اجازه دخالت مستقیم توی روند تکامل جوامع دیگه رو ندارن مگر این که به عنوان عضوی از همون جوامع تناسخ پیدا کنن و دیگه فرصت من ظاهرا تموم شده بود.

وقتی به یاد آوردم که دوستانی دارم که دارن توی تناسخات مختلف با اون رنج های عجیب و غریب و واقعی دست و پنجه نرم می کنن تمام زیبایی ها از چشمم افتاد. تارسک رفته بود اما کسی در خونه رو زد. تارسک از انرژیم فهمیده بود که برای تهیه ی بستنی از خونه بیرون رفته بود. اون بستنی هایی رو با پیک فرستاده بود.

خواب دوباره ورق خورد. دیدم پوست بستنی ها رو کنار هم چیدم و ناراحتم که انرژی تارسک داره از اطرافشون محو میشه. ارغوان داشت گوشه ی اتاق مطالعه می کرد و با بچه ها تله پاتی می کرد و از دست تارسک عصبانی بود. داشت می گفت: تارسک که می دونه این دختر چقدر حساس و زود رنجه، چرا همچین کاری کرد؟ همه ی زحمتای ما رو هدر داد.

خواب ورق خورد. از روز های قبل پژمرده تر بودم. دیگه پیش هم اتاقی هام نمی خوابیدم. بیشتر روز، توی یه اتاق تک نفره خواب بودم و همه اش نگران دوستانم و لمور ها بودم. خواب می دیدم اون ها ناراحتن و کاری از دست من بر نمیاد. خواب و بیدار بودم که صدای حرف زدن بچه های حیاط رو شنیدم. از کالبدم خارج شدم اما تصاویر رو واضح نمی دیدم و صدا ها مبهم بود. احساس کردم یکیشون داره میگه این میوه داره آزارم میده و من مجبورم این میوه رو بخورم و بمیرم. البته که این حرف رو نمیزد و من داشتم اشتباه می شنیدم. گرچه از منظر تعبیر خواب هم بهش نگاه کنیم تفسیرش اینه که دوستان فعلی منم دارن تاثیر بدی از حال روانی من می گیرن و اگر بخوام به غصه خوردن ادامه بدم اونا هم ناگزیر همدرد من میشن.

از خلسه پریدم و از اتاق خارج شدم. به حیاط رفتم و دیدم که بچه ها دارن چیزی مثل نمایش یا داب اسمش بازی می کنن و سوژه شون اون میوه بوده. صدای خنده شون حیاطو برداشته بود. از این که داشتم اینطور خودمو حبس و پژمرده می کردم به سطوح اومدم. اونقدر سرحال نبودم که از خونه برم بیرون. تماس گرفتم و سفارش دادم که 18 تا بستنی بیارن. دقیقا دو برابر بچه های ساکن توی اون حیاط. چون خودم هوس 2 تا بستنی کرده بودم و می دونستم یه دونه سیرم نمی کنه.

توی اتاقم بودم، صدای بچه ها رو شنیدم که با رسیدن بستنی ها تعجب کرده بودن چون بستنی فروشی درست توی کوچه ای بود که خونه ی ما قرار داشت. رفتم بیرون و گفتم که من سفارش دادم، یه دونه بستنی سیرم نمی کنه، برای همین برای هر کدوم 2 تا سفارش دادم، گفم شاید شما هم مثل من باشید.

ساعتی بعد یکی از بچه های حیاط داشت باهام حرف میزد. با احتیاط حرف میزد چون شاید فکر می کرد چون بعد دیدن تارسک دوباره حساس و زودرنج شدم، ممکنه ناخواسته حرفی بزنه که خورد بشم. آه من چقدر احمقم، حتی درک این نیت و مهربونی و تلاشش برای ترغیب من به صحبت و اجتماعی شدن، قند توی دلم آب می کرد و احساس می کردم اگر بیشتر در معرض انرژیش قرار بگیرم قلبم بدنم رو برای همیشه ترک می کنه، چون می بینه که این بدن براش خیلی خونه ی کوچیک و فرسوده ایه.

من 30 سال بود که جامعه ی سطح زمین رو ترک کرده بودم. ولی اینجا پر از کار های نکرده بود. احتمالا هنوز خیلی ها بودن که نیاز به کمک داشتن و خیلی از یک سیاره ی نرمال فاصله داشت اما دیگه کاری ازم ساخته نبود.

من مطمئن نیستم که توانایی دیدن همچین آینده ای رو داشته باشم. مطمئن نیستم که بعد از دیدن این دوران متلاشی نشم. به هر حال خواب دوباره ادامه پیدا کرد.

بالاخره از اون خونه خارج شدم و خودمو به یکی از اساتیدم رسوندم. یه لمور مذکر و بسیار مطبوع با یکی از همون لباس های بلند و ارغوانی. هیجان زده بودم یا شاید هم داشتم انرژی جدیدی احساس می کردم. می خواستم بدونم دلیلش چیه. گفتم که دارم چیز جدیدی تجربه می کنم و داره همه چیز تغییر میکنه. احساس می کنم انرژیم داره به سرعت تغییر میکنه و نمیدونم دلیلش چیه.

اون استاد گفت: طبیعیه، تو با فرکانس زمین هماهنگ هستی و همراه با تغییر زمین، فرکانس تو هم تغییر میکنه، اما چیز دیگه ای هست که فکرت رو مشغول کرده، چیزی که از گفتنش امتناع می کنی.

اما بعد از بیدار شدن فراموش کردم که از گفتن چی امتناع میکردم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...