رمان بازگشت به لموریا | پست ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

زایمان عجیب و غریب

ساعت 10 شبه و توی اتاقم مشغول صحبت با کیمیا هستم. کیمیا یه پزشکه و چند سالی هست که می شناسمش و در حال حاضر توی یکی از بیمارستانای تهران کار می کنه. باهاش در مورد کرونا صحبت می کنم و سعی می کنم یه توصیف کلی از چیزایی که این مدت توی مقالات جامعه شناسی و فلسفی مربوط بهش خوندم بگم و ازش بپرسم که نظرش چیه.

درباره ی جامعه شناسیش سوالاتی داره که من چندان پیش از این به این سوالات و جوابی که میشه بهشون داد فکر نکرده بودم اما توصیفاتی که از مراجعین و شرایط بیمارستان داد خیلی کمکم کرد. همینطور اطلاعاتی درباره ی بیماری گفت که من تا بحال نمی دونستم. کیمیا درباره ی خوابی گفت که دو روز پیش دیده و فکرش رو مشغول کرده.

گفت: ارغوان، این حالتی از بارداری که تجربه کردم خیلی واقعی و ملموس بود، خواب دیدم که چیزی به زایمانم نمونده و همسرم ترکم کرده بود، (کیمیا در واقعیت مجرده و همسری نداشته) من داشتم قفسه ی تز ها و فکس هامو زیر و رو می کردم و انگار داشتم توی نامه به دوستان مختلفم می نوشتم که مبادا اشتباه منو دوباره تکرار کنید، که این آدم ها در مورد افرادی که شاد و بی پروا زندگی می کنن و بدون قید و شرط عشقشون رو ابراز می کنن، هیچ رحم و عطوفتی ندارن. می گفتم که حالا من تنهام و باید بچه ای رو به دنیا بیارم که در مورد بزرگ کردنش کاملا تنهام.

خواب ورق خورد و دیدم که صبح شده و شکمم تخته و خیلی احساس راحتی و سبکی دارم. جوری که انگار اصلا حامله نبودم. از مادرم پرسیدم بچه ام چی شد؟

مادرم گفت: اتفاقا همین امروز صبح بچه تو به دنیا آوردی و من کمکت کردم که زایمانت رو انجام بدی. اتفاقا خیلی هم حین زایمان جیغ و داد و گریه کردی و زمین و زمانو فحش دادی و خلاصه که خیلی زایمان سختی بود.

من هیچ چیز به یاد نمی آوردم و از این فراموشی شدید خنده ام گرفت. بچه ام رو دیدم، یه پسر بچه بود که منو یاد پدرش مینداخت. پدرش رو نمی شناختم اما توی خواب می دونستم که چه پدر بدی بوده و هیچ وقت دوستم نداشته و هیچ وقت هم دوستم نخواهد داشت؛ اما ارث هنگفتی ازش به من و بچه رسیده بود و خیالم راحت بود که آینده ی ما تامینه و مشکلی از بابت مسائل مالی پیش نخواهد اومد.

ناگهان توی خواب با خودم فکر کردم که حتما موجودات فضایی خیر خواه حافظه ی من از اون اتفاق رو پاک کردن و وقتی نظرم رو به اطرافیانم گفتم گرچه اون ها موجودات فضایی رو باور نداشتن اما خندیدن و گفتن که این حالتی از راحتی و فراموشی که از زمان زایمانت داری فقط ممکنه کار آدم فضایی ها باشه.

توی خواب تازه حموم کرده بودم و موهای نرم و بلند و زیبایی داشتم و حتی به یاد نمی آوردم که کی رفتم حموم. من مقداری از خوابم رو به کمک مقاله هایی که تا الان ازت خوندم درک کردم. به طور مثال من احساس می کنم این زایمان دردناک و این بچه ثمره ی سال ها دوندگی من پی موقعیت های اجتماعی مزخرفی بود که انرژی و وقت زیادی ازم گرفت و آرزو های دور و درازی در موردشون داشتم. اما دیدم در نهایت این کار کردن برای خودم و صرفا ایده آل گرایی شخصی، هیچ فایده ای جز فرسودگی و یه ناکامی عمیق نداره. من هیچ وقت نتونستم به رضایت و نعمت خوشبختی ای که پدر و مادرم یا روانشناسی زرد جامعه تعریف کرده برسم.

بعد از بیداری ذهنی و فهمیدن هدفم خیلی احساس حسرت و اندوه دارم بابت گذشته و آدم هایی که احساس می کنم فریبم دادن و باعث شدن اون اهداف احمقانه رو پیش بگیرم. اما چیز هایی توی این خواب وجود داره که نمی فهمم، به طور مثال چرا فضایی های خیر خواه به من کمک کردن تا اون زایمان رو فراموش کنم؟ معنی اون ارث هنگفت که به بچه رسیده چیه؟ و این که من لحظه ای توی خواب با خودم گفتم هر چند من در حال حاضر درد زایمان رو یادم رفته، اما اون درد متعلق به روحم هست و اونه که بار این تجربه ی ناخوش آیند رو پیش خودش نگه می داره.

کیمیا حین گفتن این جمله های آخر تقریبا بغض کرده بود. اما من واقعا به وجود اومدم و گفتم: تو به هر صورت تصمیم گرفتی که تغییر کنی و انرژیت رو صرف بهبود زندگی خودت و دنیای اطرافت کنی. روح همه ی ما موجودات در وحدت و هماهنگیه و به خاطر همینه که موجوداتی که به کانون قلب خودشون نزدیک ترن و بیشتر با انرژی وحدت یا عشق کار می کنن، علاقه به انجام کار هایی دارن که به نفع بهبود جامعه است. همونطور که تو در حال کمک به آدم ها توی برخی موضوعات هستی، موجوداتی هم هستن که به امثال تو کمک می کنن هر چند ما به علت عدم آگاهی نسبت به علم اینطور موجودات، توصیف یا درک درستی در مورد نوع کمک نداریم، اما نتیجه ی این کمک ها رو احساس می کنیم. اون چه که ازش رنج می بری دیگه تاوان یا عوارض گذشته نیست. چیزی که عموما بهش کارما گفته میشه. اون کمک برای فراموشی در واقع سعی داره نشون بده که افرادی که راه تغییر و بیداری رو در پیش می گیرن، چطور به یکباره از کارماهای خودشون راحت میشن. چیزی که به نظر نامحسوسه و فقط با کمک عشق (سمبل مادر) قابل درکه، علاوه بر اون، ارث هنگفتی که فرزند تو داره، نماد تجاربی هست که از گذشته با خودت داری. هر چند گذشته برات اتفاقات ناراحت کننده ای داشته اما قرار نیست مسئولیت هایی که برات ایجاده کرده (سمبل بچه) رو به تنهایی حمل کنی، اون پول حتی می تونه نماد کارمای مثبتی باشه که به خاطر عشق ورزیدن به دست آوردی، هر چند احساس می کنی هدفت اشتباه بوده (سمبل شوهر بی محبت) اما به هر صورت زمان پیگیری خواسته هات شور و نشاط و عشق داشتی.

کیمیا که توی فکر رفته، ناگهان چیزی رو به یاد میاره و میگه: جالبه که توی خواب می دونستم خواهری دارم که به جای من تصمیم داره بچه رو بزرگ کنه و ازش مراقبت کنه چون خواهرم بچه دار نمی شد و بیشتر از من شیفته ی بچه شد که با تفسیری که الان گفتی مطابقت داشت. یک جورایی رها شدن از چرخه ی کارما و دل سپردن به هدف جدید باعث شده که بار مسئولیت هایی که مربوط به گذشته و نتیجه ی انتخاب های مسیر قبلی هستن، از دوشم برداشته شه.

بعد از صحبت با کیمیا، دوباره مقداری کار می کنم. پارسا در حال تمرین یک ساز موسیقی جدیده که اسمش رو نمی دونم. یعنی اسمش رو گفت اما فراموش کردم. به هر صورت صدای خیلی خوش آیندی داره. انرژی طلایی رنگی رو اطرافم احساس می کنم و متوجه میشم که پارسا سعی داره تله پاتی کنه؛ اون میگه: یادت نیومد توی اون خوابی که روی صورتم ماه گرفتی آبی رنگ بود، چه شعری رو برات خوندم؟

منظور پارسا خوابی هست که قبل از پیدا کردنش دیدم. توی خواب می دیدم که توی باغچه اش مشغول نوشتن کتاب جدیدشه اما خواب یک فضای سوررئال داشت. در واقع داشت با قلبش اون کتاب رو می نوشت. برای همین صدایی از قلبش می شنیدم که آهنگ خاصی داشت و پر از موسیقی های اثیری و کیهانی بود. از اون صداهایی که شایع هست افراد عارف مسلک می شنون اما منبع زمینی نداره. توی خواب می دیدم که پارسا حین رسیدگی به گیاهانش، یک جماعتی که من نمی دیدمشون اما می دونستم موجودات بسیار فهمیده و با درک و شعوری هستن رو خطاب قرار میده. موجوداتی فراتر از زمان و مکان. انگار که هنوز خیلی هاشون به اون نقطه نرسیده بودن که حرف های پارسا رو درک کنن، اما پارسا روحا می دونست که این اتفاق رخ میده.

داشت قصه ی این که چطور پیداش کردم رو تعریف می کرد، در حالی که اون زمان که این خواب رو دیدم هنوز پیداش نکرده بودم و روزانه مشغول پرس و جو بودم. پارسا جملات شعر گونه و عجیبی می گفت. شبیه به شعر های عارفانه درباره ی فردی که دنبالش گشت و به یکی از دوستانش رسید و گزارشی از ویژگی های یه انسان بزرگوار ارائه داد.

پارسا توی خواب می گفت که: این خواب بزرگوار در وصف معرفت و پارسایی گمشده اش، چنان قصه ای گفت که از سر من زیادی بود و این همه از مهربونیشه (جملات پارسا توی خواب کاملا فرق داشت و احساس می کنم کاملا به یه زبان دیگه بود و به سبک یه شعر موزون و قافیه دار و پر معنا بود) و ادامه داد که: وقتی این اوصاف رو از دوستم شنیدم علاقه مند تر شدم که ببینم کیه که توی آیینه ی هستی منو با همچین اوصافی دیده؟ خیلی ها منو در طول زندگی دیدن اما انگار که منو ندیده باشن (بیشتر منظورش این بود که این توصیف یا گزارش منحصر به فرد بود و تونسته صفات خوبی رو درونش ببینه که حتی خودش هم پیش از این ندیده)

با تله پاتی به پارسا میگم: نه، اما هر چی از زیباییت بگم کم گفتم، اون قدر محو زیباییت بودم که چیزی از حرف ها یادم نموند. اولین بار که توی خواب هام دیدمت مطمئن نبودم که متعلق به من باشی، صرفا می دونستم اگر واقعیت داشته باشی، یکی از بهترین موجوداتی هستی که در طول زندگیم دیدم. خیلی سال پیش، زمانی که حتی شناختی نسبت به خدا نداشتم یک شب خوابی دیدم که بعد از بیدار شدن، صرفا به خاطر حس خوبی که داشت، فورا نوشتمش. من فکر می کنم که این خواب مربوط به یکی از زندگی های قبلی مون باشه و اون زمان حتی ساکن سیاره ی زمین نبودیم.

توی خواب دیدم که نصفه شبه و به خاطر آژیر جنگ، باید خونه هامون رو ترک کنیم و به جای امنی بریم که از قبل تدارک دیده شده بود. ظاهرا مدتی بود که بوی جنگ شنیده می شد و تنش ها بالا گرفه بود. بچه ای 3 ساله توی بغلم بود که می دونستم اون شب تولدش بوده و خیلی بهش خوش گذشته. خواب بود و ماسک یک هیرو که احتمالا از قهرمانای کمیک همون سیاره بود رو به صورت داشت.

تاریک بود و توی خواب می دونستم که بینایی ضعیفی دارم و همین بینایی هم مدت کوتاهی بود که به لطف یه عمل جراحی به دست آورده بودم. چهره ات رو توی تاریکی نمی دیدم اما پالتویی پوشیده بودی. با این که جنگ بود اما هیچ استرسی نداشتم. ذهنم فقط محو دیدن چیز های جدیدی بود که قبل از این قادر به دیدنشون نبودم. توی اون تاریکی هم فقط سایه ای از قامت تو رو می دیدم. انرژیتو حس می کردم و می دیدم که نگران خونواده ات هستی و دوست داری ما رو سریع تر به جای امنی ببری.

با اشاره ی کوتاهی ازت خواستم که صبر کنی. چون که بچه رو توی بغل داشتم صورتم رو به یقه ی پالتو و گردنت رسوندم تا بتونم انرژی چاکرای قلبم رو بهت برسونم. بهت گفتم: میشه کمی آروم تر راه بری؟ من نمی تونم واضح ببینم و سرعتم کمه.

تو ظاهرا فقط گفتی باشه، اما من دیدم که چه انرژی شدیدی از محبت و مهربونی ازت ساطع شد.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...