رمان بازگشت به لموریا | پست پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

گرگ ماده ی سفید

صبح در حالی بیدار شدم که بوی یکی از اون دمنوش های عجیب پارسا حال و هوای خونه رو عوض کرده بود. از وقتی که با پارسا ازدواج کردم متوجه شدم که من فقط بخش کمی از سمبل های این دنیا رو به رسمیت شناختم یا قادر به توصیفشون هستم و چیزی که پارسا از دنیا تجربه می کنه خیلی متفاوت و کاربردی تره.

یکسال قبل از این که با پارسا ازدواج کنم، خواب دیدم که مردی قد بلند در کنار یک زن که روسری ترکمن زیبایی پوشیده، جلوی یه خونه ی زیبا ایستادن. یه خونه ی ساده اما بسیار زیبا. چهره ی اون خانوم رو واضح ندیدم اما چهره ی اون مرد خیلی زیبا بود و هاله ی زرد رنگ و چشم های روشن فوق العاده ای داشت. نسبتا لاغر با موهای طلایی.

بهش نمی خورد بیشتر از 27 سال داشته باشه و با چهره ای که جدی و در عین حال پارسا منشانه بود به دوربین نگاه می کرد. هوا سرد بود و پارسا کاپشن و کلاه زمستونی نسبتا خاکی رنگی پوشیده بود. رنگ زرد و طلایی هاله ی این مرد، برای من نماد شور زندگی و قدرت روانی بالا برای مقابله با چالش ها و مبارزات روانی ناشی از زندگی بود. بنابر چیزی که از علم تعبیر خواب روانشناسی یاد گرفته بودم، تفسیرم این بود که این مرد نماد درسی هست که باید از زندگی یاد بگیرم تا بتونم موجود قوی تری باشم چون من اصولا موجود مبارزی نبودم و بیشتر زندگیمو با احساس دلسردی و افسردگی و دلزدگی از ذات زندگی سپری کرده بودم.

هر چند آشنایی با دوستان فضاییم باعث شد بفهمم تلاش من برای بهبود زندگی خودم و دیگران بی فایده نیست و می تونه تاثیر فراگیر و نتیجه بخشی داشته باشه اما زندگی طولانی مدت با احساس اندوه و تلاش نکردن برای خلاص شدن از اون حالت، نوعی ضعف یا اعتیاد رو درون من ایجاد کرده و مطمئنم هنوزم مقداری از این انرژی ضعیف و سطح پایین درون لایه های روانم هست.

اگر داستان ارباب حلقه ها رو شنیده باشید می دونید که اون حلقه باعث بیماری افرادی میشد که مستقیما باهاش در ارتباط بودن و در نهایت فرودو از قوم خودش جدا شد و به دوستانش گفت هر چند من حلقه رو نابود کردم اما خودم هنوز از عوارض مجاورت با اون حلقه دچار آسیب هستم و برای گذروندن دوره ی درمان باید از شما جدا بشم و به همراه چندی از دوستانش من جمله گاندولف سفید، سفر جدیدی رو شروع کرد.

یکی از مسائلی که علم روانشناسی، بسیار درگیر ساختارش هست مساله ی اعتیاده. به هر صورت، پارسای زندگی من، نقش زیادی توی شناخت آناتومی اعتیاد و روان انسان داره و اینطور که متوجه شدم، بر عکس من که همیشه خودم رو توی حاشیه ی امنی قرار میدم و داستان زندگی دیگران رو بررسی می کنم، اون شخصا خودش رو درگیر مبارزات زندگی می کنه.

برای خوردن صبحانه به باغچه ی حیاط پشتی می ریم. پارسا که منو توی فکر می بینه می پرسه: دوباره خواب جدیدی دیدی؟

چند لحظه ای بهش خیره می شم و با خودم فکر می کنم چه اتفاقی قراره بیوفته که دیشب پارسا رو توی زندان دیدم؟ ازش می پرسم: به نظرت گرگ یک سمبل منفیه؟

پارسا میگه: سمبل ها رو هیچ وقت به عنوان یک ماهیت لزوما مثبت یا منفی مطالعه نکن، اینطور، کاربرد چندانی ندارن، اگر ما فقط به شناخت دو عنصر مثبت و منفی نیاز داشتیم، داشتن یه زندگی کامپیوتری و خاکستری کافی بود.

موها و ریش کوتاه پارسا زیر نور اول صبح، شبیه گل های کوچک زردی هست که شبنم و نور خنک خورشید رو می پرستن. اولین بار که همچین کیفیتی از زیبایی رو دیدم، یه دختر بچه بودم و دوستم زینب، منو به کنار باغچه ی مدرسه برد و کنار دیوار نشست. من از بچگی چشم های ضعیفی داشتم و نور مستقیم خورشید آزارم می داد. اما زینب با خوشحالی زیر نور خورشید نشسته بود و چشماشو بسته بود.

این کار، اون زمان به حدی برام غیر معمول بود که ازش پرسیدم: چرا اینجا نشستیم؟

گفت: می خوام چشمام با نور خورشید باز بشه.

اون روز هم گل های زرد با چمن های خوشرنگ توی باغچه دیده می شدن و من احساس کردم که این کار اون قدر ها هم بد نیست ولی هیچ وقت توی تنهایی سراغ نور نرفتم و همیشه ترجیح دادم تمام روزم رو توی اتاقی که پرده هاش کاملا کشیده شده سپری کنم.

امروز هم اگر پارسا نبود علاقه ای نداشتم کنار باغچه بشینم و به این فکر کنم که تابیدن نور، چطور سرحالم میاره.

پارسا ازم می پرسه: دیشب گرگ رو چطور توی خوابت دیدی؟

به کاشی های فیروزه ای و گرد انتهای حیاط خلوت نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم که باید تعداد بیشتری از این کاشی ها رو نقاشی کنم و به دیوار وصل کنیم، رنگ آبی لاجوردی کنار فیروزه ای...

_دیشب خواب دیدم که دارم دنبالت میگردم اما مسئولیت دیگه ای هم داشتم، نگه داری از یه بچه گرگ سفید و مونث که به من سپرده بودی ازش مراقبت کنم. اون بچه گرگ رو خیلی دوست داشتم و می دونستم که به دیگران کاری نداره. گیاه خوار بود و باید خودم هر روز براش غذاهای خوشمزه درست می کردم اما باید از چشم دیگران مخفی نگهش می داشتم. چون دیگران فقط میدونستن که این موجود یه گرگه و عقیده داشتن که یه موجود وحشیه. گرگ سفید رو توی لونه ی مخفیش گذاشتم و برای پیدا کردن تو وارد یه زندان شدم. مطمئن نبودم اونجا باشی. مرد های زیادی پشت میله ی زندان بودن و احساس می کردم خیلی از اون ها بی گناه هستن اما من فعلا فقط توانایی آزاد کردن تو رو داشتم. از اونها پرسیدم شما مردی رو می شناسید که اسمش پارسا باشه و موهای طلایی و چشم های رنگی روشن داشته باشه؟ پارسا یه مرد خوش خلق و قد بلنده و توی خواب هام دیدمش. می دونید همچین آدمی رو کجای این دنیا می تونم پیدا کنم؟

ظاهرا انتظار نداشتم که تو رو توی زندان پیدا کنم اما می شناختنت و همون اطراف بودی. صدات زدن و اومدی که ببینی کیه که داره دنبالت می گرده. از این که فهمیدم این مدت توی زندان سپری کردی و کسی بهت کمکی نکرده خیلی ناراحت شدم اما از این که بالاخره پیدات کردم هم خیلی خیلی خوشحال بودم.

هاله ی زرد و طلایی رنگت، تا فاصله ی زیادی از بالای سرت دیده می شد. توی خواب حتی ازت پرسیدم: من همیشه تو رو با سمبل یه گرگ سفید مونث می بینم، این سمبل برات چه معنی ای داره؟ اما قبل از این که به سوالم جواب بدی از خواب بیدار شدم.

زنگ خونه به صدا در اومد و مکالمه ی من و پارسا متوقف شد. این موقع از صبح، هیچ کدوم منتظر شخص یا خبر خاصی نبودیم. به شکل پف آلود ابر ها خیره شدم. صدای بچه ها از حیاط شنیده میشه. حدس زدم که توپ بچه ها دوباره توی حیاط افتاده. صبحونه ای که خوردم توی شکمم انگار داره سعی می کنه وارد سلول ها و جریان زندگی بدنم بشه. حسی مثل پخش شدن یه انرژی قابل توجه رو احساس می کنم. این احساس رو موقع خوردن غذاهای پر انرژی تجربه می کنم و معمولا وقتی سلول های بدنم به خاطر ساعت های طولانی کار کردن خسته و فرسوده شده، تعامل با انرژی جدید مثل یه جشن افسانه ای توی خلسه می برم.

سرزمین زیبایی بود و با دوستان و خانواده ی لمورم زندگی می کردم. اون روز جشنی مثل عروسی بود و روی یک بلندی وسط کوه، ویلای ساده ای ساخته شده بود. لمور ها اونجا بودن و همه منتظر شروع جشن بودیم. یکی از دوستان یا اقوام من هم ساکن اون کوه بود و می خواست بهم رودخونه رو نشون بده. بلافاصله قبول کردم چون ساختمون شلوغ بود و منم یک آدم خجالتی. هوا برای من یه مقدار سرد بود. رودخونه زیاد با خونه فاصله نداشت طوری که هنوز صدای خنده ها رو می شنیدم.

رودخونه رنگ فوق العاده شفاف و زلالی داشت. تصاویر مبهمی به یاد آوردم که اون زمان مبهم بود اما الان معنیشون رو خیلی خوب می فهمم. دیده بودم که مردم سرزمین های مختلف قدر رودخونه ها رو نمی دونن و اینقدر از زمین سو استفاده می کنن که رودخونه ها خشک میشه. توی خواب خودم رو دیده بودم که یکی از مردم همون سرزمین ها بودم.

اون زمان فکر می کردم قراره زندگی شیرین ما لمور ها تموم بشه اما در واقع داشتم تصاویری از زندگی فعلیم روی سطح سیاره ی زمین رو می دیدم و رودخونه ها و چشمه هایی که شاهد روند خشک شدنشون طی سال های مختلف بودم. رودخونه هایی که زمانی کنارشون بازی می کردم.

همونطور که به رودخونه و فکر و خیالات پشت ذهنم زل زده بودم، ناگهان یکی از اون لمور های همیشه آماده برای مسخره بازی از راه رسید. مرد جوونی بود که دیگه اسمش رو به یاد نمیارم اما موجود خیلی مهربون و خونگرمی بود. اون چیزی شبیه به کاور یا لباس پلاستیکی همراه با ماسک پوشیده بود که به نظر می رسید یه تجربه ی ناموفق از مجسمه سازی توی کارگاه بوده. کاور پلاستیکی، چشم و دهن و اجزای صورت و خیلی از جزئیات بدن رو نداشت. من کمی ترسیدم اما می دونستم که یه شوخیه و پا گذاشتم به فرار اما بعد از چند قدم برگشتم و با خودم گفتم چرا ترسیدم؟

سراغش رفتم و به شوخی گفتم: سلام خانوم محترم، شما اسمتون چیه؟ از کجا اومدین؟ (البته مطمئن نیستم دقیقا همین جمله رو گفتم)

من لمور ها رو اغلب از چهره های خندون و چشم های خردمند تشخیص میدم وگرنه نمیشه گفت چندان فرقی با انسان های دیگه دارن. به جز قد بلند و شونه های پهن تر، میبینم که بعضی از اون ها سبزه رو هستن. اما در مجموع انرژی و ارتعاششون هست که باعث تشخیص میشه. به قول روحم؛ ما حامل انرژی لموری هستیم و انرژی لموری طی هزاران سال به وجود اومده و یه انرژی غیر قابل مهاره. همیشه به این انرژی اعتماد کن.

وقتی از خواب بیدار شدم خورشید داشت غروب می کرد. پتویی روی خودم دیدم و چراغ حیاط خلوت روشن شده بود. از این که اینقدر طولانی خوابیدم شوکه شدم. چطور تونستم اینقدر بخوابم؟ اینطوری باید تا چند وقت دیگه از شغلم استعفا بدم.

بیدار میشم و پتو رو جمع می کنم. از پنجره به حیاط جلوی خونه نگاه می کنم. پارسا رو در نهایت اونجا پیدا می کنم. کنار باغچه در حال کاشتن یک سری گل های زرد رنگه. اطرافش نور سبز زمردی خیلی زیبایی می بینم. احتمالا داره به مسائلی در مورد عواطف قلبی فکر می کنه که این خیلی خوبه. برعکس من که اغلب اوقاتی که حواسم نیست ناخودآگاه یک رنگ سرخ اضافی روی هاله ام پدیدار میشه و نشون میده که دارم یه ترس جدید درون خودم تقویت میکنم.

ایمیل هامو با حوصله و مفصل جواب میدم، به هر صورت الان در حال انجام اولین فعالیت رسمی روزم هستم و انرژی کافی دارم. چند تا ایمیل درخواست تعبیر خواب، ایمیل هایی از طرف پرسنل مجلاتی که براشون می نویسم و پیام های مهم مسنجر ها رو جواب میدم.

گزارش کار های دیروز رو می نویسم و نگاهی به تسک کار های امشب و فردا میندازم. اگر مانعی پیش نیاد، ساعت های شلوغی در پیش خواهم داشت.

فابل مرور کلمات انگلیسی رو پلی می کنم و خیلی بورژوا مسلک با هنزفری مشغول پخت کیک اسفنجی میشم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...