رمان بازگشت به لموریا | پست چهارم
نوشته شده توسط:ارغوان در رمان بازگشت به لموریا » جلد اول | ۲۱ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۳:۰۹ | ۰ دیدگاهچشم قشنگ ماجرا
آن چه لازم است درباره ی چشم قشنگ ماجرا بدانید
برای این که بیشتر با آقای چشم قشنگ آشنا بشید اول این گزارش خواب رو بخونید:
دیشب قبل از خواب داشتم درباره ی فلسفه می خوندم. رسیدم به فلسفه ی اپیکور.
وقتی خوابیدم، خواب یکی از استادای نورانی (چشم قشنگ) رو دیدم. تابلو هایی نشونم میداد که زمینه ی آسمون و کهکشانو داشتن. نقاشی ای بود انگار که خودم قبلا کشیده بودمش اما فراموش کرده بودمش. اون تعداد زیادی از این تابلو ها داشت. هر بار یکی از ما آدم ها تصمیم میگرفت فعال بشه و کاری کنه، یکی از اون تابلو ها بهش تعلق میگرفت و روشن میشد .
توی هر تابلو ۳ گوی درخشان بود. یکیش نماد خوده فرد بود که ظاهرا توی مدار مستقلی می چرخید و مبارزه میکرد. گوی درخشان دیگه ای نماد زندگی بود، که اطراف فرد می چرخید و برای زنده موندن فرد مبارزه میکرد. گوی درخشان دیگه ای نماد فرازمینیا بود که از فردی که خودشو همزمان هم وقف زنده بودن خودش کرده هم زنده موندن سیاره محافظت میکرد.
من به چشم قشنگ می گفتم: اگه فلسفه ی اپیکور رو فلسفه ی زندگی بگیریم بهتر نیست؟ چه مشکلی پیش میاد؟
اون می گفت: این فلسفه همه جا جواب نمیده. میگفت جنگ و نابودی واقعیت داره، درد کشیدن آدما، نابودی، سردرگمی، بیماری روان و جسم واقعیت داره. وقتی خون و جنگ تبدیل بشه به روزمره ی آدم ها، دیگه فلسفه ی اپیکور نمیتونه جواب بده، یا همچین چیزی.
از اون لایه ی خواب خارج شدم اما هنوز خواب بودم. توی یه مدرسه ی عجیب بودم. اونجا بعضی دوستای لمورم حضور داشتن، ولی بعضیاشون هم از نژاد فرزندان انسان بودن که تکامل پیدا کرده بودن و با هم توی یک جامعه زندگی می کردیم.
کتابای درسی ما کاملا فرق داشت. مثلا توی کتاب ریاضیمون آزمایشات تجربی و کار با عناصر هم بود. یه آزمایش یا فرمول بود که بهمون نشون میداد چجور استفاده ی نادرست از کد ها و ترکیبشون با عناصر، باعث ایجاد طاعون یا انواع دیگه ای از مرگ دردناک میشه.
توی حیاط داشتم قدم میزدم. استادی رو دیدم، این استاد معروف بود به این که چهره ی حقیقت رو خیلی رک، طی آزمایش ها و کلاسای درسش نشون میده. اون گذشته ی عجیبی رو پشت سر گذاشته بود. سیاهی، عزیز تریناشو ازش گرفته بود و مرگ خیلیا رو از نزدیک دیده بود.
پرسیدم: شما کتاب ریاضی ما رو نوشتید؟
گفت: آره چطور؟
چیزی نگفتم. اصرار کرد بگو، نیازی نیست بترسی. من برای هر کاری که میکنم دلیل دارم.
گفتم: برمیگرده به این که دیشب خوابی دیدم. گفت: تعریف کن.
یه نقاشی، تقریبا شبیه چیزی که توی خواب قبلی دیدم داشتم. بهش نشون دادم و گفتم: خواب دیدم توی سفینه های پیشرفته ای همچین تابلو هایی به تعداد زیاد نصب کردن. زمینه ی نقاشیا شامل کهکشان و ستاره ها بود. در حالت عادی، تابلو های نقاشی، بی روح و خاموش بودن. اما فراخوانی داده بودن و هر کی برای کمک می رفت، یکی از این تابلو ها روشن میشد و ۳ گوی یا سیاره ظاهر میشد. یکی نماد خوده فرد، یکی نماد محافظین فرد، و یکی نماد زندگی.
استادم به ذوق اومد و گفت: این بی نظیره. یه کپی از اون تابلو برداشت و گذاشت توی آرشیوش. اون واقعا به وجد اومده بود و این خواب رو تصویری از آینده می دونست. گرچه من اون لحظه اصلا همچین احساسی نداشتم.
توی صحنه ی بعدی خواب، چیزی دیدم که تا مدت ها متوجه منظورش نشدم. اما اون استاد، توی یه زمین بایر و بزرگ، میدونی درست کرد و چیز های زیادی رو سوزوند. حدسم اینه کتابای فلسفه ی قدیمی بود. بهم گفت: نترس، بیا از بالا ببین چه اتفاقی میوفته.
چون دور آتیش حصار بلندی بود.
من دیگه از اون استاد نمی ترسیدم و به نظرم اتفاقا آدم جالب و باهوشیه که پر از انگیزه برای تکامل و زندگیه و دوس داره که شاگرداش هم اینطور بار بیان. گرچه لحظه ی آخر داشتم به شوخی زیر لب، همچین جمله ای به استادم میگفتم: استاد شما خیلی خفنی و کارت درسته اما این کاری که الان میکنی واقعا خطرناکه!
حس میکنم این خواب می خواست بگه، همونطور که ما تکامل پیدا می کنیم، علم فلسفه هم تکامل پیدا میکنه. اگر به گذشته بچسبیم، چرخه ی تکاملمون منسوخ میشه و محکومیم به دیدن تکرار شدن درس ها و اتفاقات ناراحت کننده.
لازمه که درباره ی اصطلاح فرزندان انسان هم توضیحی بدم. در واقع فرزندان انسان به نژاد مردم زمینی گفته میشه یعنی موجوداتی که دی ان ای کاملا زمینی دارن. ولی به طور مثال نیکولا تسلا از نسل فرزندان انسان نبود. این ها مسائلی هستن که از ظاهر موجودات نمیشه فهمید و البته مهم هم نیستن. چون توی سطوح پیشرفته تر هستی، موجودات کاملا به این نکته واقفن که همه ی ما برابر هستیم و حق داریم که از نعمت شادی و خوشبختی بهره ببریم و برای همینه که موجوداتی که قلب روشنی دارن فارغ از این که از چه رنگ و نژادی باشن همیشه سعی دارن علیه افکار و ایده هایی بجنگن که به زندگی دیگران تجاوز می کنن و شادی دیگران رو مختل می کنن.
نژاد های مختلف از سیارات مختلف صرفا ممکنه با یک سری توانایی های روانی یا استعداد های مختلف دیده بشن. به طور مثال افرادی که ژن نژاد آرکتورین رو دارن اغلب تمایل به درمانگری دارن چون زمانی که ساکن سیاره ی خودشون بودن، بیشتر با علوم پزشکی سر و کار داشتن و معمولا این نژاد حتی وقتی در ظاهر یک انسان روی زمین تناسخ پیدا می کنن، دارای هاله ی نورانی سبز رنگ هستن.
فرزندان انسان هم روزگار طولانی ای رو در کنار نژاد لمور و آتلانتیس روی این سیاره گذروندن. من از زمانی پیش از دوران دایی ناسور ها صحبت می کنم.
اما اگر دوست دارید درباره ی من بدونید، من نه لمور هستم نه آرکتورین نه پلایدین و نه اهل سیاره ی ونوس. من از نژاد سیریان ها هستم که رد پای ما توی برخی از افسانه های زمینی هست. منظورم پری های دریایی یا موجودات نیمه ماهی و نیمه انسان هست.
سیریان ها در طول تاریخ بار ها از زمین دیدن کردن و فکر میکنم که مدت هاست دیگه با این نژاد و مردمش روزگار نگذروندم. چون تصمیم گرفتم به همراه گروهی از روح های مختلف، توی این سیاره تناسخ پیدا کنم. این اتفاق مربوط به زمان های خیلی خیلی دوره و تصاویر خیلی کمی به یاد میارم. من جزو قوم لمور نبودم بلکه در قالب نژاد دیگه ای که اصلا اسمش رو به یاد نمیارم متولد شدم. به خاطر همینه که رنگ و جنس بخشی از هاله ی من با لمور ها همیشه فرق داره. توی خوابی دیدم که یک نزاع یا درگیری رخ داد و من از خونواده ی خودم جدا شدم. اون زمان شکل زندگی روی سیاره ی زمین خیلی فرق داشت و ممکن بود یک قوم بسیار پیشرفته، کمی دور تر از یک قوم بدوی زندگی کنه بدون این که اون قوم پیشرفته به استعمار یا کنترل قوم کناری بپردازه و به خاطر همین، جوامع کوچیک اما رنگ و وارنگی دیده میشد و خوشبختی هم مثل بدبختی، شکل های مختلفی داشت.
من یه بچه بودم، شاید حدودا 3 ساله و یه استاد از قوم لمور منو پیدا کرد. علم اون استاد چیزی شبیه به لاماسری های تبتی بود. به هر صورت من پیش این قوم بزرگ شدم و دانشی رو به من یاد دادن که بین مردم قوم خودم هنوز خبری ازش نبود. این علوم شامل رویابینی، تعبیر خواب، هاله بینی، روانشناسی و مباحثی از این قبیل بود.
حدودا 8 تا 10 ساله بودم که حس کردم دوست دارم منم پدر و مادری داشته باشم و مثل بقیه ی بچه ها توی یه خونواده زندگی کنم. به قبیله ی خودم برگشتم و مدتی پیششون زندگی کردم اما اونجا می تونم بگم حتی یک سوم عشق و محبتی که پیش قوم لمور تجربه کرده بودم رو ندیدم. قبیله ی اصلی من خیلی شبیه مردم فعلی زمین بودن. شبیه خیلی از مردم فعلی زمین. برای همین برگشتم پیش قوم لمور و راستش الان اگر از من بپرسید که دوست دارم بعدا توی کدوم سیاره زندگی کنم باید بگم که می خوام دقیقا همینجا باشم، توی شهر شونشی، که یک شهر زیر زمینی مربوط به شبکه ی آگارتا هست و اغلب دوستان لمورم، الان اونجا زندگی می کنن.
من واقعا نمی دونم الان استادم کجاست و گاهی خیلی احساس دلتنگی پیدا می کنم اما به هر صورت آرزوی من اینه که بتونم پیش اون تعداد از دوستان لمورم زندگی کنم. برام مهم نیست که توی این دنیا خونواده یا پدر و مادری داشته باشم یا چه جوامع پیشرفته تری وجود داره. به نظر من انرژی لموری یک انرژی بسیار متفاوته که تاریخ بسیار معصومانه ای رو پشت سر گذاشته. من پیش دوستان لمورم احساس امنیت زیادی دارم چون میدونم علمی که اینجا یاد می گیریم اول از راه قلب میگذره و بعد درون ما نهادینه میشه. به جز اون، من علاقه ی خاصی به روان انسان های سیاره ی زمین دارم. به قول چشم قشنگ، انسان ها موجودات پیچیده ای هستن. حتی برای رصد کننده ها که علم بسیار بالایی دارن، پیش میاد که ما آدم ها کارهایی کنیم یا کنش هایی نشون بدیم که عجیب و قابل مطالعه است.
تجربه ی زندگی یک انسان در حالی که خودت هم به عنوان یک انسان در کنارشون زندگی می کنی میتونه جالب تر هم باشه و یه موقعیت خوب هست برای فکر کردن به ایده ها و افکار جدید و خلقشون.
نظرات
ارسال نظر