رمان بازگشت به لموریا | پست دوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

 دارو های روانی

گزارش خواب شهر سفینه ای و داروی فراموشی

خواب می دیدم که ساکن یه تمدن غریبه هستم که انگار همیشه درون یه سفینه ساکن بودن. این شهر سفینه ای، آهنی و خشک بود و آدماش تغییر کرده بودن و حافظه و کالبد هامون دستکاری شده بود.

چیز هایی داشتم از گذشته به یاد میاوردم اما پراکنده و ناقص بود و نمی دونستم اینها چه معنی ای میدن. مثلا یه شب خواب دیدم که مردم جایی جلوی تریبون یک موسسه ی علمی جمع شدن. اون زمان هنوز کالبد هاشون کمتر دستکاری شده بود. مردی که از پایه گذاران اون موسسه بود داشت صحبت می کرد. می گفت این موسسه برای منفعت شخصی و دزدی از جیب بقیه ساخته نشده ولی دیگه فردی نمونده که وقتی براش بذاره. از تمام کارمندای خیر خواهش فقط یه پیرمرد مونده بود که ازش قدر دانی کردن.

یه پیرزن میون جمعیت بود که عصا داشت با موهای کوتاه و لباس ارغوانی بلند و یه مقدار تپل. دختری سعی داشت مجابش کنه که بره و بگه که منم سال ها برای این بنیاد کار کردم و چرا لازمه این سنت حفظ بشه، درباره ی افراد سو استفاده گر بگه و بگه که اگر افرادی سعی نکنن این مهارت پیشرفته رو داوطلبانه یاد بگیرن و برای نشر و پیشرفتش کاری نکنن، روزگار از اینی که هست هم سخت تر میشه. اما اون پیرزن از انگشت نما شدن و مورد قضاوت قرار گرفتن می ترسید و ظاهرا کسی نمی شناختش و برای اون موسسه ناشناس کار کرده بود و حالا هم بازنشسته و بیش از حد پیر شده بود.

دیدم که اون پیرزن در نهایت مرد و حتی محل مرگش رو تونستم توی سفینه پیدا کنم. درست شبیه خوابم بود. نمی دونستم خواب دقیقا چیه چون دیگه طبیعی نبود که خواب ببینم. از بودن توی محدوده ی مرگ اون پیرزن ترسیدم و دور شدم. حس می کردم اگر اونجا بمونم منم می میرم. یه لحظه با خودم گفتم دیگه نمی خوام اینطوری بمیرم.

دیدن تصاویری از گذشته باعث می شد عمیق تر به شکل زندگیمون نگاه کنم و از خودم بپرسم که ما چرا داریم اینطور زندگی می کنیم؟

اونجا چیزی مثل دوستی و عشق نبود و همه کد گذاری شده بودن. چهره ها یه سری تفاوت های جزئی داشت. اما در مجموع دختر هایی که می دیدم همه قد بلند داشتیم، مو های بلند که همه عین هم می بستیم، لباسای یکدست و ساده که شبیه یه لباس غواصی نقره ای بود. چهره ها حالات هیجانی خیلی کمی داشتن. متوجه شدم که من نباید قانونا گذشته رو به یاد بیارم و نباید درباره ی خیلی احساسات بتونم فکر کنم چون سعی شده این توانایی ها از ما گرفته بشه و من یه نمونه ی معیوب بودم.

به چشم ها نگاه می کردم. سعی می کردم فردی رو پیدا کنم که ادراک عمیق تری داشته باشه. چشم ها رنگی و درشت بود اما بی روح و چیزی درونشون تغییر کرده بود که مدام خاطراتشون رو پاک می کرد و خودآگاهشون رو محدود به یه سری مسائل سطحی که مناسب انجام اعمال روزمره بود نگه میداشت.

برنامه این بود که هر صبح بیدار بشیم، کار های بی شمار و ناتموم شهر سفینه ای رو انجام بدیم و اعتبار خودمون رو افزایش بدیم. اعتباری که باهاش می شد صرفا مایحتاج اولیه ی زندگی که لازم بود رایگان هم باشه رو بخریم. تمام این اقلام هم توی یه کمد کوچیک جا می گرفت. شب ها هم توی تخت خواب هایی شبیه کمد می خوابیدیم و هیچ کس نمی پرسید چرا این تخت خواب ها مثل کشو های سرد خونه هستن.

حین خواب با چشم سومم می دیدم که همه توی یه لحظه چرخ می زنن و روی پهلو می خوابن و دوباره یک لحظه بیدار میشن و میرن برای کار. و چیزی که توی چشم هاشون کار گذاشته شده همه ی خاطرات رو پاک می کنه. اون ها درد روانی خاصی نداشتن چون اصلا چیزی احساس نمی کردن.

می خواستم شروع کنم به نوشتن اما دفتر و کاغذ پیدا نمی کردم. اونجا چیزی به اسم جفت گیری نبود. خبری از بچه ها نبود. پدر و مادری هم نداشتیم. اما توی خواب می دیدم که زمانی می خندیدیم و گروه های دوستی داشتیم، می دیدم که به دوستم به شوخی می گم به نظرت کی می تونم یه شوهر خوب پیدا کنم؟ می دیدم که درباره ی کوانتوم و زمان حرف میزنیم و از شمع ها برای مراقبه و تمرکز استفاده می کنیم. اما از اون روز ها خیلی گذشته بود.

احساس کردم دارم افسرده و بیمار میشم. نمیدونستم افسردگی چیه و از بقیه پرسیدم که علتش چیه؟ گفتن گاهی بعضیا که ضعیف ترن اینطور میشن. و گفتن اتفاقا دارو های افسردگی اخیرا رایگان شدن، ازشون استفاده کن، خودتو اذیت نکن. دارو ها رو دیدم اما با چشم سومم که بهشون نگاه کردم متوجه شدم اونها آلوده تر از روان من هستن و قادرن چیزی مثل عفونت یا ویروس روانی تشدید شده ایجاد کنن. جلوی نشانگان ظاهری رو می گیرن اما از درون همه چیز بد تر میشه و اون ویروس روانی قوی تر. من اون لحظه ادبیاتی برای توصیف این مساله نداشتم فقط می دونستم اون دارو آلوده است.

از کار کردن دست کشیدم و دنبال افرادی گشتم که مثل من بیمار بودن. اونها هم مثل من نمی دونستن چرا تجاربشون از زندگی عوض میشه. اغلب مشکلشون دوره ای بود، درست مثل پریود. ناگهانی شروع میشد، انرژی زیادی هدر میداد و هیجانات تغییر می کرد و با مصرف دارو ها دوباره همه چیز عادی می شد.

دیدم که اونها هم مثل من علاقه دارن همصحبت و دوست پیدا کنن و دوستانه تر زندگی کنن. ناخودآگاه با هم بیشتر صحبت می کردیم و دایره ی لغاتمون بیشتر میشد. هاله شون رو می دیدم که قوی تر از آدم های عادیه. پاتوق هایی کم کم درست کردیم. جایی که سیستم برق رسانی نداشت یه پارک فرسوده پیدا کردیم و ترجیح دادیم فقیرانه تر زندگی کنیم و به جاش اونجا پیش هم باشیم و بازی کنیم. گرچه وسایل بازی، همه خراب بودن.

یکی از دختر ها رو بیشتر از همه توی خوابام می دیدم و الان هم بار ها دیدمش. از عطر هاله اش می شناسمش و میدونم یه لموره و الان خونه اس.

کم کم احساس کردم دارم عاشق دیگران میشم. دلم می خواست عشقمو به بقیه ابراز کنم اما آدما نمی فهمیدن اغلب که من چرا خودمو به خاطرشون به زحمت میندازم و سعی می کنم براشون یک کار رایگان انجام بدم. احساسم رو درک نمی کردن یا فکر می کردن احمقم. اما اونهایی که بیمار تر بودن بیشتر هم می فهمیدن.

زندگی کردن بدون اون دارو ها خیلی سخت بود و دوره های افسردگیم طولانی و شدید تر میشد اما تصمیم گرفتم دیگه از دارو ها استفاده نکنم. دیگه نمی تونستم چندان کار کنم ولی عوضش می تونستم ساعت ها فکر کنم و تجارب عمیق تر و متفاوت تری از زندگی داشته باشم. می دونستم باید اونقدر فکر کنم تا راه هایی برای تغییر دادن دنیای اطرافم پیدا کنم و ادبیاتی پیدا کنم که بتونم به کمکش درباره ی چیزایی که حس میکنم، با بقیه حرف بزنم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...