رمان بازگشت به لموریا| پست اول

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

شب بود و همه خواب بودن. اونقدر آهنگای ضرب دار گوش داده بودم که سرم داشت می ترکید. می خواستم بخوابم که حس کردم صدایی می شنوم. صدای حرف زدن. دو تا آقا و یه خانوم. می دونستم دارن درباره ی من حرف میزنن و لحنشون هم دوستانه بود. مثل یه خواب بود، یه خواب خیلی کوتاه. دیدین وقتی یکی عاشقانه به آدم نگاه میکنه چجور توی نگاهش کلی احساسای خوب و قشنگ رو میشه همزمان دریافت کرد؟ صدای این سه نفر هم همینطور بود.

روزای بعد، تئوری های زیادی درباره ی این اتفاق و علتش به ذهنم اومد. مثل همه ی آدم ها همیشه خوابایی می دیدم ولی اینطور نبود که حین خواب و بیداری همچین صدای واضحی بشنوم.

با خودم گفتم دیدی چیشد ارغوان؟ اسکیزوفرنی رو گرفتی دختر. دیگه کارت تمومه. واقعا هم به فکر دکتر رفتن افتادم. و واقعا هم انجامش دادم. ولی خبر نداشتم نه تنها حالم بد نشده بلکه زندگی دوباره به من رسید و قراره جواب خیلی از سوالاتم رو پیدا کنم.

روز بعد یه بلیط اتوبوس گرفتم و برگشتم خونه چون دیگه از پس خودم بر نمی اومدم. نمره هام افتضاح بود و کلاسا و استادا بسیار کسل کننده. کتابای دانشگاه رو دوست نداشتم و منابع دیگه رو می خوندم. اونجا جایی برای اظهار نظر آزادانه نبود. همیشه فکر می کردم دانشگاه باید جای هیجان انگیزی باشه که کلی آدمای باحال و با روح می بینی و می تونی درباره ی موضوعای مختلف باهاشون حرف بزنی. ولی واقعا حوصله امو سر بردن. نه اون ها حرف منو می فهمیدن، نه من قادر به درکشون بودم.

تمام روز های بعد منتظر بودم که اون صداهای توی خواب رو توی واقعیت پیدا کنم. نه این که به این خواب ها اعتقاد داشتم، نه؛ ابدا! من کاملا معتقد به ماده و متریال بودم اما اونقدر پوچی و بی معنایی آزارم میداد که این خواب رو به فال نیک گرفتم و گفتم ارغوان ببین، اگر یک درصد هم بتونی دوستانی پیدا کنی که اینقدر گرم و صمیمی صحبت کنن، تو این دنیا دیگه به هیچی نیاز نداری. اگر ذهنت همچین چیزی ساخته حتما تجربه اش کرده به نحوی و ممکنه بتونی همچین دوستانی پیدا کنی. پس برو و دنبالشون بگرد و این دیوار انزوا و تنهایی که دور خودت کشیدی رو خراب کن. حالا گیرم یه آدم نفهم دیو سیرتی هم اومده و به زندگیت گند زده. اگه اون آدم دیو بود پس چرا همیشه می نالید که همه دارن به من ظلم می کنن و شما همه بد هستین و من خوب؟ یعنی میگم شاید داری اشتباه می کنی که طرف دیو بوده. اگه بنا به لگد زدن باشه الاغا بهتر از همه انجامش میدن. اگر بخوای بهت یاد میدم چطور به زندگی بقیه لگد بزنی.

ولی من تصمیم گرفتم آدم باشم. خوابای من مثل بیشتر آدما پره سمبلایی مثل دستشویی و گرگ و کفتار و داستانای ابزورد بود و قطعا دیدن خواب هایی با تم متفاوت به شکل عجیبی تحت تاثیر قرارم می داد.

هنوز شوک اون خواب قبلی (که البته بعدا فهمیدم یه خلسه بوده) رفع نشده بود که یه خواب عجیب دیگه دیدم. توی خواب، من بودم و دختری که اسمش الهام بود. الهام بهترین دوست من بود. بعد ها متوجه شدم این خانوم الهام نماد خوده برترم هست و برای همین اینطوری ظاهر میشه و اینقدر ناخواسته بهش وابسته ام. با الهام از یک مدرسه فارغ التحصیل شده بودیم. این مدرسه کریستالی و بلند بود. من می ترسیدم از محیط امن مدرسه خارج بشیم اما به الهام و رفاقتش اعتماد داشتم. جلوی مدرسه یه دریاچه بود و روی سطحش کاشی های ۶ گوشه ای. باید از روی کاشی ها رد می شدیم. روی سطح آب، تصویر ستاره های آسمون افتاده بود. شب بود. به خاطر الهام تصمیم گرفتم که رد بشم وگرنه نمی دونستم چرا باید این کارو انجام بدم.

روی کاشی ها پام سر خورد، نزدیک بود بیوفتم. گفتم الانه که غرق بشم و بمیرم. ولی الهام دستمو محکم گرفت و نجاتم داد.

جلوی کاشی ها به یه مکعب معلق رسیدیم. یه اتاقک مکعبی بتنی. از چهار طرف و سقف، دریچه داشت. من هر چه بیشتر متوجه غوطه ور بودنمون توی اون کهکشان میشدم، بیشتر می ترسیدم اما الهام عین خیالش نبود. من کف اتاقک بتنی رو چسبیده بودم ولی الهام جلوی پنجره بود و می خندید. می گفت: پاشو ببین ونوس داره خلق میشه. حیفه این صحنه رو از دست بدی!

یه نظر سرمو بلند کردم و دیدم که یه سیاره از فشرده شدن غبار صورتی رنگی تشکیل شد. و متوجه شدم که این سیاره اسمش ونوسه.

این خواب به چشمم خیلی زیبا بود. تا اون روز خوابی به این شفافیت و زیبایی ندیده بودم. می خواستم بدونم چرا دیدمش و ذهنم داره چیکار می کنه.

شروع کردم به گشتن سایتای فارسی ولی کسی درباره ی تعبیر خواب سیاره ی زهره حرف نزده بود. بقیه ی سمبلا مثل مدرسه یا دوست و ترسیدن هم منو به تفسیر خوبی نرسوند. معدود تفسیر های منطقی تر و روانشناسی هم بود ولی کمکی بهم نکرد.

سراغ یه سایت انگلیسی زبان رفتم به اسم دریمز کلود که الان دیگه این سایت وجود نداره. به علت مشکلات فنی و مدیریت غیر حرفه ای بسته شد. اونجا با روانشناسایی آشنا شدم و اونها گفتن که این خواب نماد قدرت گرفتن انرژی زنانگی هست و در معرض درک یه مفهوم جدید درباره ی عشق هستی.

برای من عشق فقط یه معنی داشت و اونم عشق بین زن و مرد بود و به انواع دیگه اش واقف نبودم. به خیال خودم دیگه قراره بخت منم از راه برسه و با اسب سفید به خوشبختی سلام کنم. ولی مدت ها گذشت و خبری از این داستان ها نشد.

شروع نوشتن تعبیر خواب

همونطور که گفتم، دوران دانشجویی رو در وضعیت مالی وخیمی گذرونده بودم و از این که درآمدی نداشتم واقعا راضی نبودم. تصمیم گرفتم ترجمه رو یاد بگیرم. با این هدف که بتونم برای سایتا مطلب بنویسم و بدون رفت و آمد به شهر و اداره ها درامد داشته باشم. چون حقیقتا آدم جامعه گریزی بودم. یه مقدار زبان انگلیسی خونده بودم اما کافی نبود. از همین سایت تعبیر خواب انگلیسی شروع کردم و سعی کردم باهاشون انگلیسی صحبت کنم و حرفا و کلماتشون رو ترجمه کنم.

روز ها تعبیر خواب می خوندم و ترجمه می کردم و شب ها خواب می دیدم و دیگه نگرانی شغل هم نداشتم.

تا مدت ها دیگه خواب خاصی ندیدم. یعنی خواب می دیدم اما خواب های معمولی. مثلا اگر توی سایت دریمز کلود می نوشتم که خواب دستشویی دیدم می گفتن که این نماد احساسات منفی هست که باید از دستشون خلاص شی. یا اگر خواب عشق سابقم رو می دیدم می گفتن این نماد احساسایی هست که باید پشت سر بذاری. اگر خواب کفتار می بینی یعنی باید ترساتو کنار بذاری. ولی خب اغلب خودم میدونستم که چه ترس یا ناراحتی ای دارم اما از کجا می دونستم که باید چطور کنارشون بذارم؟

یک شب خواب دیدم که لباس بلندی پوشیدم و موهای بلند و بافته شده ای دارم و توی یه منطقه ی کوهستانی قدم می زنم. به یه کارخونه رسیدم، فقط می دونستم یه ساختمونی برای ساخت قطعات ماشینی بخصوصه. سیل اومده بود و قسمتی از کوه در حال رانش بود. درست جایی که ساختمون بلند کارخونه قرار داشت............

۱۷ خرداد ۹۵

خواب یک شهرک صنعتی رو دیدم. این شهرک صنعتی روی یک کوه بود. حدود سه یا چهار آسمون خراش روی یک کوه ساخته بودن. این شرکتا ماشینای گرون قیمت و پیچیده ای رو درست میکردن و کارکناشون پرستیژ و تحصیلات فوق العاده بالایی داشتن.

خونه ی من همون نزدیکی ها بود. اونا میگفتن فقط چند طبقه از کارخونه که زیاد استفاده ی مهمی هم نداره روی زمینه و شرکتای اصلی اون بالا هستن. الان زمین دچار رانش شده.

زمین دچار رانش شدید شده بود و کارکنا همراه با گل و لای از روی پله های برقی پایین میومدن. با این حال ساختمونا پا بر جا بودن.

کارکنا لباسای یکدست داشتن و زون کناشون رو زیر بغل زده بودن.

بعد ها فهمیدم که این خواب در واقع یک خاطره بوده، یک خاطره از زندگی های قبلی. و اون آدم های هیکلی و قد بلند و خوش چهره که تحصیلات فوق العاده ای داشتن، در واقع آدم فضایی بودن. و متوجه شدم که بسیاری از این دوستان الان ساکن شهرای زیر زمینی هستن که یکی از این شبکه ها به اسم آگارتا از شهرت بیشتری برخورده و توی بسیاری از منابع هم درباره اش صحبت شده.

دوباره یک شوک جدید وارد شد چون دیگه تفسیر این یکی رو نمی دونستم. هنوز معنی خواب ونوس رو نفهمیده بودم که این خواب اتفاق افتاد. هر چند تفسیرم از خواب ونوس این بود که من دارم درباره ی مفهوم زن بودن چیز های جدیدی یاد می گیرم یا از مونث بودنم احساس ترس دارم اما باز هم یک چیزی توی این مدل خواب ها بود که شبیه خواب های دیگه نبود.

اگر بخوایم این خواب شهرک صنعتی رو به سبک تعبیر خواب روانشناسی تفسیر کنیم میشه گفت که سیل نماد یه شوک روانی هستش که بسیاری از ساختار های فکری ما رو متزلزل می کنه. از این سیل ها توی زندگی زیاد اتفاق میوفته و باعث میشه افکار و عقاید گذشته رو کنار بذاریم. اون کارخونه و اون آدمای تحصیل کرده برای من نماد همون کتابای فلسفه و عقاید مختلفی بودن که دوره کرده بودم اما خیلی هاش کمکی بهم نکرد و زمانی که دیدم پی گرفتن اون افکار و ایده ها کمکی نمی کنه تا بتونم زندگی رو تحمل کنم، روانم فرو ریخت.

البته این تفسیر روانشناسی هم درست هست اما چیزی که بعد ها متوجه شدم این بود که خواب ها مثل مواد خوراکی هستن. شما ممکنه خوراکی ها رو بابت ساختار مولکولیشون مطالعه کنی یا به عنوان یه ماده ی اولیه برای حرفه ی آشپزی. حتی ممکنه به عنوان یه عطر ساز، مواد خوراکی رو مطالعه و بررسی کنی. قطعا هر بار روش مطالعه ات فرق می کنه و اطلاعاتی که از خوراکی ها استخراج می کنی هم کاربرد متفاوتی خواهد داشت.

داستان پرداختن من به خواب ها هم همینه. من تصمیم گرفتم خواب ها رو برای استخراج اطلاعاتی درباره ی روان مطالعه کنم و کاری به این نداشته باشم که چه ویژگی های دیگه ای دارن. البته منم دوست داشتم که از خوابا بفهمم کی قراره بالاخره ازدواج کنم و با اسب سفید به قصر رویا هام برم اما این چیزی نبود که بتونم ازش سر در بیارم و اصلا اون چیزی نبود که بهش نیاز داشته باشم. من بابت روان افسرده و رنجورم رنج می بردم و می خواستم بفهمم چطور می تونم آسیب های گذشته رو درمان کنم؟ چطور می تونم ترسا یا فوبیا هامو کنار بذارم؟ چطور پارانویامو کنار بذارم و بتونم دوستانی پیدا کنم؟ چطور احساس کینه و خشم و انتقام جویی رو کنار بذارم؟ و از این قبیل سوالات.

الان مدت زیادی از اون روز ها میگذره. هنوزم لمورین ها رو از طریق خواب ها می بینم و تصمیم گرفتم که داستان زندگیم و چیز هایی که از لمور ها یاد گرفتم رو بنویسم.

امروز که از خواب بیدار شدم، خبری از صابکار پر توقعم نبود. بر خلاف هفته های پیش که کلی کار روی سرم می ریخت و حتی وقت خوابیدن هم نداشتم. خیلی دوست دارم دوباره نقاشی بکشم. خیلی وقته این کارو انجام ندادم. تقریبا چند هفته ای میشه.

پارسال وقتی که تازه این کرونا و داستانای بعدش شروع شده بود، یه خرید سنگین انجام دادم و مقدار زیادی رنگ و قلمو و پارچه ی بوم خریدم. برای لمور ها هدیه هایی درست می کردم، نامه هایی می نوشتم و تزئینشون می کردم و نقاشی هایی می کشیدم. فقط آرزوم این بود که توی خواب ببینمشون.

یه روز حین بسته بندی کادو هاشون، کلافه شدم و با خودم گفتم: عه! هر چی وسیله می خرم رو دارم برای این جماعت خرج می کنم تا بتونم یه نظر ببینمشون، و به جز اون هنوز نتونستم یه نقاشی برای دل خودم با این وسایل جدید بکشم. تازه این چه وضع جواب دادن به نامه است؟ به زور اونم چند وقت یه بار میان به خوابم.

بعد از ظهر همون روز توی خواب دیدمشون. میخندیدن اما خنده از روی عشق و محبت بود. توی چهره شون به اصطلاح روستایی های قدیم، نور پیامبری بود. با قلبشون حرف میزدن، چیزی که توی علوم اسپریچوال بهش تله پاتی گفته میشه و بهم گفتن از وسایلت برای ساختن وسایل مورد علاقه ی خودت استفاده کن. نمی خواد خودتو اذیت کنی.

من خیلی خجالت کشیدم و تا مدت ها خودمو سرزنش می کردم که چرا اون لحظه همچین حرفی زدم؟ اون لحظه حس کردم فکر من به صورت یک رنگ متفاوت، وارد هاله ی رنگی اطراف کادو شد. و احتمال دادم که اونها از طریق همین رنگ و هاله ها متوجه احساس من توی اون لحظه ی بسته بندی شدن.

من سعی کردم نقاشی های دیگه ای بکشم اما چیزی به ذهنم نرسید. سعی کردم با خمیر سفال چیز دیگه ای درست کنم اما چیزی به ذهنم نرسید. و راستش الان هم تنها چیزی که آرزو دارم بکشم، یه نقاشی دیگه برای لموراست.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...