رمان بازگشت به لموریا| پست بیست و چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
بعد از فرستادم ایمیل استعفام، با پارسا کتاب رمان خوندیم و به خواب رفتیم. خواب های با مزه ای از شخصیت های رمان می دیدم. همه ی قهرمانای داستان در قالب شخصیت هایی کم سن و سال دور میز بزرگی جمع شده بودن و خوراکی های کودکانه می خوردن. لباس ها و رنگ موهاشون همگی فانتزی بود. شخصیت اول داستان مدام جوک ه...

رمان بازگشت به لموریا| پست بیست و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
فکر می کنم الان نزدیک ظهره که از خواب بیدار شدم. هنوز خسته ام و درست نخوابیدم. با خوابی که دیدم دیگه علاقه ای به خوابیدن ندارم. هوا آفتابیه اما داره بارون میاد و این خیلی عجیبه. پارسا و فیروزه دارن درباره ی این موضوع حرف میزنن. صداشون از هال خونه میاد. دست راستم اونقدر که قلم دست گرفتم و نوشتم د...

رمان بازگشت به لموریا| پست بیست و دوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
من مطمئنم تارسک اون روز چیز فراتری از آینده رو دید. تارسک حتی دید که زمانی میاد که خودش هم طی زندگی هایی به من بدی می کنه و تغییر میکنه اما موقت. و من تنهایی رو از طرف خودش هم تجربه می کنم. تارسک برای این موضوع اندوهگین بود و من این رو از نگاهش متوجه شدم. و واقعا هم بقیه ی حرفای تارسک رو فراموش ...

رمان بازگشت به لموریا| پست بیست و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
خواب دوست انرژی درمانگرم رو دیدم که مدت زیادیه ازش بی خبرم. اما مرتبا توی خواب ها می بینمش. گاهی میبینم که حالم رو میپرسه. نمی دونم دقیقا کدوم بخش از آگاهیش این کار رو انجام میده یا اصلا خودشه یا صرفا دارم یک خواب معمولی می بینم؟ اسم مستعار این دوست درمانگر من الهه است و هاله ی سبز بسیار خوش رنگ...

رمان بازگشت به لموریا| پست بیستم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
امشب معنی یه خواب قدیمیو هم فهمیدم. قبل از این که پارسا رو پیدا کنم، یک شب خوابش رو دیدم. توی این خواب، پارسا لباس دومادی پوشیده بود و منم لباس عروس. ما جلوی محضر منتظر بودیم تا نوبتمون بشه. متوجه شدم که این یه خوابه و وقتی بیدار شدم هنوز خبری از پارسا نیست و من دوباره تنهام. توی خواب گریه ام گر...

رمان بازگشت به لموریا| پست نوزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
ساعت 4 صبحه که از خواب بیدار شدم. امشب زود خوابیدم چون ایده ای برای کار کردن نداشتم و انرژیم کم بود. مراقبه کردم و خوابیدم. خواب می دیدم نزدیک غروبه. یادم اومد دلم می خواد برم یه خوراکی خوشمزه و خوشرنگ بخرم و بخورم و یا از خرازی یه چیز خوشگل بخرم. توی محله ی دوران کودکیم بودم. خرازی ها و سوپر ما...

رمان بازگشت به لموریا| پست هجدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
متوجه نیستم پارسا متوجه حرفم شد اما خندید، گفت: برات دمنوش درست کردم، دیدم فشارت افتاده. من در مقابل زیبایی شما لمورین ها تسلیمم. یه لحظه خوابم بود و تصویری از گذشته های خیلی دور رو دیدم. توی همون بالاخونه ی حیاط قدیمی، تازه از خواب بیدار شده بودم. روز هایی بود که مسئولیت خاصی نداشتم و دنبال کار...

رمان بازگشت به لموریا| پست هفدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
ساعت 12 شبه و منتظر یه نویسنده هستم که آنلاین بشه و کمی صحبت کنیم. اسم این آقا پیتر بیکر هست و یه نویسنده ی فریلنس به حساب میاد. من از طریق روزنامه ی گاردین باهاش آشنا شدم. چند ماه پیش مقاله ای آینده نگرانه درباره ی کرونا نوشت که جرقه ی رساله ی جدیدمو زد. وقی برای اولین بار درباره اش تحقیق کردم ...

رمان بازگشت به لموریا| پست شانزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
ساعت 8 شبه و تازه تسک امروزو تموم کردم. روز عجیبی داشتم. این سال ها خیلی پیش اومده بود که ایمیل ها یا پیام های توهین آمیز دریافت کنم یا اصطلاحا با افراد قلدر رو به رو بشم اما امروز یکی منو شدیدا تهدید کرد و این در حالیه که نمیدونم اصلا کی هست. انرژی خیلی بدی داشت اما بر خلاف همیشه که بعد از خوند...

رمان بازگشت به لموریا| پست پانزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
ساعت 9 شبه و تازه یک ساعتیه که از خواب بیدار شدم. نیلوفر زنگ زد و به خاطر یه سری مسائل مربوط به ارث و میراث و بی تفاوتیم به موضوع و نرفتنم به محضر فحش داد. با این که بهش گفته بودم من ارث و میراثی نمی خوام اما این دختر طمع خاصی داشت که نذارم این ارث از ما گرفته بشه. حتی پشت تلفن به حامد هم فحش دا...

رمان بازگشت به لموریا| پست چهاردهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
پرنده ای با بال های شکسته توی خواب می دیدم که توی اتاقم پرنده ای نگه داری می کنم که بهش می گیم گنجشک. یعنی کلا اسم این پرنده گنجشک بود اما بعید می دونم واقعا یه گنجشک بوده باشه. توی این خواب، حرف زدن پرنده ها رو می شد فهمید. گنجشک یه لونه ی سفالی داشت که درونش کاسه های سفالی کوچک بود. می گفت حال...

رمان بازگشت به لموریا| پست سیزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
خودت رو ببخش ساعت نزدیک 9 شبه و تازه از خواب بیدار شدم. با عصرونه ام مقداری از ترشی خونگی ای که مادر پارسا درست کرده بود رو خوردم و نمی دونم چرا، اما هر وقت ترشی می خورم بعدش احساس خواب آلودگی سراغم میاد. به هر صورت بعد از عصرونه مقداری کار کردم و بلافاصله خوابم برد. اول خواب کوتاهی در مورد وضعی...

رمان بازگشت به لموریا| پست دوازدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
عزاداری ممنوع ساعت 3 ظهره و تازه از خواب بیدار شدم چون که تمام شب داشتم به لوسی در مورد ویراستاری کتاب جدیدش کمک می کردم. گرچه تصمیم گرفته بودم فعلا کار رو تعطیل کنم اما خوابی دیدم که نظرم رو عوض کرد. اول شب یه مقدار خوابم برد و دیدم که کتاب جدیدم رو منتظر کردم اما بهم انتقاد کردن که این کتاب خی...

رمان بازگشت به لموریا| پست یازدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
ساحل شور دریا ساعت 10 شبه و حالا تک و تنها، بعد از سال ها توی خونه ی پدری و اتاق قدیمی هستم. هنوز نقاشی هایی که روی دیوار کشیدم رو میشه دید گرچه خیلی رنگ پریده شدن. بعد از مرگ پدر، دیگه کسی دستی به سر و روی خونه نکشید. امروز مادرم هم به خاطر این ویروس مرد و همه چیز بی سرد و صدا جمع و جور و تموم ...

رمان بازگشت به لموریا| پست دهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه
اون زمان حدس من این بود که قلب فعلی من، قلب اصلی خودم نیست و قلبم یک زمانی، قبل تر از این ماجرا ها آسیب جدی دیده. اما نمی دونستم کی و نمی دونستم کجا. خوابی که دیشب دیدم فکرم رو مشغول کرده و احساس می کنم دیشب نه تنها فهمیدم قلبم کجا بوده بلکه دوباره انگار قلبم رو به کالبدم برگردوندن و احساس آرامش...